هدایت شده از گسترده سادات
😰😱هیراد سخت نفس میکشید و دهنش پر از خون بود. _هیراد. هیراد صدامو میشنوی. سرش رو به سختی تکون داد. با دستمالی صورتش رو پاک‌ کردم اما خونش‌بند نمیومد. به سختی‌ زبون باز کرد: _چرا خودتو انداختی وسط؟ اگه کتکت میزد چی؟ _مهم بود مگه؟ مهم تویی. پاشو بریم داخل. _میترسم. میترسم که کاری باهات بکنه. _غلط کرده، ننش نزاییده کسی بامن .... _هیی. واسه گفتن خیلی چیزا دیر شده. پسری که ........😳🤯‼️❌ https://eitaa.com/joinchat/3774218373C279da5400e https://eitaa.com/joinchat/3774218373C279da5400e ادامه رمان جذاب و آنلاین پرستار🔥💋👆