بعضی وقتها چنان دلتنگی که؛گویی سالهاست در حوالیِ بی کسیهایت کسی پرسه نزده است.
گاهی به خودت که می اندیشی افسوسِ نداشته ها چنان لالت میکند که از یاد میبری نداشتن،
بخشی از زندگی ات شده است...
نداشتنِ او که تمامِ دلخوشیست یعنی نداشتنِ تمامِ دنیا.
اورا که نداشته باشی دیگر فرقی نمیکند مقیم کدامین فصلی،
چرا که تمامِ سالهایِ عمرت میشود پائیز و برگ ریزانِ آرزوهایت میخشکاند چهره یِ هر آمدن
و ماندنی را.گاهی برایِ خودت چای میریزی و پشتِ پنجره ی خیالت مینشینی و با غرق شدن در افقهایِ دورِ آن،از یاد میبری توام روزی زنده بوده ای.
کسی چه میداند دلتنگی چه بر سرِ قلبهایِ عاشق می آورد.
کاش کسی بیاید که وقتِ رفتن ،نرود...