🔸بادبزن
تابستان بود. ظهر. نشسته بودیم روبروی هم و حرف میزدیم. پنکه بینمان روشن بود. میچرخید. هوا داغ بود. دلهامان داغتر. حرفهای مگوی زیادی داشتیم. مگوها وقتی زیاد شوند دل داغ میکند. درد دل میکردیم. یکی او میگفت یکی من. چندتا من میگفتم چندتا او. برق رفت. پنکه خاموش شد. نگذاشتیم حرفهامان خاموش شود. بادبزن برداشتیم. خودمان را باد زدیم و حرف زدیم. تا غروب برق نیامد. آنقدر حرف زدیم که جگرمان خنک شد.
«زبان ، بادبزن جگر است.»
#میثم_کسائیان
@Damghan_nama_ir