بیستسال است در مسیر بشاگرد توی پارکی از میناب توقف میکنیم. برای قهوه و خشکنشدن زانو و خستگی در کردن. عادتمان شده دیگر. نشده است بشاگرد بیایم و پارک نیاییم.
الان هم همینجایم. پیرمردی کارتنخواب چندمتر آنطرفتر دراز کشیده و دارد آب میخورد. از همان بیستسال پیش همیشه این گوشه از پارک میدیدیمش. مثل تمام کارتنخوابهاست. دو تا گونی بزرگ و یک کارتن ، موها و ریشهایی بلند و ژولیده با تنی نحیف از سوء تغذیه و احتمال زیاد ، اعتیاد.
پارسال کورش دو تا شلوار و پیراهن که نو بودند و برایش تنگ شده بود آورد برای پیرمرد. نپوشید. کردشان توی گونی. هفتهی بعد که دوباره دیدیمش همان لباسهای بیتار و پود را تنش کرده بود.
همیشه هم گردن کیسهگونیها را محکم توی دست میگیرد و به خودش میچسباند تا نکند کسی بدزدد دار و ندارش را.
امروز که وارد شدیم دیدیم لولهی شیر آبخوری ترکیده. آب شرب و زلال از بالا میریخت پایین و رفته بود گوشهای از زمین پارک جمع شده بود.
همان پیرمرد را دیدم که بطری خالی از کیسهگونیاش بیرون آورد و آرامآرام رفت از روی زمین آب جمع کرد و خورد.
یاد حکایت پشکلفروش و بازار عطاران مولانا افتادم. بعد از خودم پرسیدم دیوانه است که لباس نو را نپوشید؟ عقبماندهی ذهنیست که آب زلال را ول کرد و از روی زمین چرک آب خورد؟ نه. او عادت کرده.
دوران دانشجویی با صابر یک خمیردندان اورالبی خریدیم. دنگی. پول زیادی پایش دادیم. بعد از استفاده فهمیدیم بو و طعمی ترکیب از ویکس و نعناع و پلاستیکسوخته و شیرینبیان دارد. فکر کردیم اولش هست و عادت میکنیم. نصفش تمام شد و عادت نکردیم. آخر صابر رفت تیوپ را توی چاه مستراح خالی کرد و انتقام گرفتیم از اورالبی.
عادت و ذهن مدام در حال مچاندازیاند. تا کدام مچ دیگری را بخواباند؟ عادت زور ندارد. نیاز به زمان دارد. مثل ملات خیس. غافل شوی و زمان بدهی خشک میشود و بتن.
بدی عادت این است که دیگر همان کاری را که به آن عادت کردهای ، نمیبینی. فکر میکنی مثل بار اول شربت آبلیمو میخوری. مزهی آب میدهد. فرقی نمیکند قهوه باشد یا نماز یا پارک. مثل ما که از یکجایی به بعد پارک میرفتیم اما پارکی نمیدیدیم.
اما هزاربار بدترش این است که کارهای دیگر را نمیبینی. مثل ما که هزاربار پارک میناب رفتیم و بام میناب نه.
انجام ندهی یا دیر شود ذهن خودش را میخاراند و آنقدر سیخ میزند تا بروی انجام دهی.
همکاری داشتم سیزدهبهدر به سیزدهبهدر تریاک میکشید. از نظر علم او هم یک معتاد است. چون منتظر است وقتش برسد.
همینطور هاج و واج پیرمرد را نگاه میکردیم که چطور آب چرک میخورد. به کورش گفتم اگر کفش آن پیرمرد را میپوشیدیم بیستسال پیش ریق رحمت را سر کشیده بودیم.
برای پیرمرد میشود کاری کرد؟ فروید هم از توی قبر بیاید بیرون نمیتواند. اول فقر جزئی از او بود و حالا او جزئی از فقر شده. ثروت را کیسهگونی میبیند نه لباسهای نوی داخلش. عادت ، چشم ذهن را لوچ میکند. آب چرک را میبینی نه آب زلال دو متر آنطرفترش را.
خلاصه اینکه ترک عادت موجب مرض نیست ؛ داروست و درمان.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir