روزهای جوانی و دانشجویی در مشهدالرضا، موهبت مغتنمی بود و روزی در کتابخانه رضوی عهد کردم که دیوان حافظ را بگشایم و هر غزل که به چشم آمد به ذهن بسپارم و همواره در خاطر داشته باشم و مطلع به دل نشست که؛
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
حسن قریحه جوانی سبب شد در کمتر از دقایقی، غزل را حفظ شوم.
سالها گذشت و این یک غزل در خاطرم بود تا کنگره هفتصدمین سال از زادروز لسان الغیب در شیراز که بانویی اندیشمند از سوئد با مقدمهای وسیع گفت اگر حافظ همین یک غزل را داشت شایسته بود تا به این حشمت و شوکت در شعر معرفی شود و با زبانی شیرین و به لهجهای گیرا همان را خواند که روزی خوانده بودم و چه بسیار کیفور شدم که بخت یار بود و چنین غزلی در دل و جانم ثبت شده بود.
تا امروز بیش از صدها نوبت به تناسب در کنار سایر غزلهای حضرت حافظ از آن بهره بردهام و همیشه اصرار داشتم که دانش آموز و دانشجو در حفظ غزلهای برجسته ادب فارسی و شعر فخيم، آستین بالا بزند که تضمین میکنم تا بارها از آن به مناسبت ایام سود و فایده برد.
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
روز حافظ، سلطان غزلهای عاشقانه و عارفانه خجسته باد