از طزره تا طبس کارگران مشغول...
چندی پیش این جمله که تا مغز استخوانم را می سوزاند در فضای مجازی در هر صفحه ای زیر تصویری دلخراش خود نمایی میکرد.
شهریور ١۴٠٢ بود و من در آستانه ورود به سال دوازدهم تحصیلم در قامت یک دانش آموز، که یک روز پدرم در پی کسب روزی حلال به معدن رفت و شب هنگام به خانه بازنگشت، تا صبح انتظار کشیدیم اما سحرگاهان، خبر تلخ از دست دادن او قلبمان را به آتش کشید.
کمی به عقب تر برگردم... مردادماه سال ١۴٠٠ به دبیرستان تزکیه آمدم و در رشته علوم انسانی ثبت نام کردم، از روزهای آغازین مدرسه ارتباط بسیار صمیمی با معاون آموزشی مدرسه گرفتیم نه فقط من همه ما. شخصیتی که در عین صلابت بسیار رئوف و مهربان بود.
خانم حسن بیکی همه چیز ما شده بود، معاون، معلم، دوست و حتی گاهی خیلی نزدیک مثل یک مادر.
دو سال با عشق به درس، مدرسه, معاون و معلمانی که یکی از دیگری بهتر بودند گذشت تا حادثه تلخ شهریور ١۴٠٢....
من با همه وجودم مهربانی خدا را تجربه کردم درست وقتی داغ پدر دیدم. من تنها نبودم و انسانهایی شریف و بزرگوار،دور من را گرفتند.
خانم و آقای حسن بیکی، تکیه گاه امن لحظه لحظه زندگی ام شدند و انگیزه بخش من برای برخاستن و اوج گرفتن.
با صراحت می گویم اگر حمایت و پشتیبانی های دکتر
سید محمد ترابی، استاد مهدی خادمیان ، الطاف
خانم مهرابی موسس مدرسه، توجه و راهنمایی دبیران بزرگوارم بویژه سرکار
خانم دکتر خراسانی و خانم عبدالله زاده و همدلی دوستان مهربانم نبود من نمی توانستم از سوگ فقدان پدرم، کمر راست کنم، چه برسد به اینکه امروز با افتخار و سربلندی بر مزار پدر حاضر شوم و از قبولی بورسیه ام در دانشگاه صدا و سیمای تهران با آن مصاحبه سخت برایش تعریف کنم.
امروز به پدرم گفتم خاطرت جمع بابا. من ایمان آوردم که خدا خیلی بخشنده و مهربان است و پیش از آنکه مصیبتی را در تقدیر بنده اش قرار داده باشد رحمت و نعمت هایی عطا میکند که حتی فکرش را هم نمی کرده است.
پس به توکل نام اعظمش بسم الله الرحمن الرحیم
نرگس ایزدی - دانش آموز فارغ التحصیل دبیرستان تزکیه
@Damghan_nama_ir