حالم خوب است و دارم مینویسم.
ماه پیش یکی از همکارانم که توی روستا زندگی میکند ، زنگ زد و گفت من و دهنفر از کشاورزان روستا ، نامهای میخواهیم بنویسیم به فلان ارگان که فلان چیز را در اختیار زمینهای کشاورزیمان قرار بدهند. مینویسی؟ اسامی کشاورزها را هم داد، پای نامه بنویسم تا امضا کنند.
سرم شلوغ بود و دستم توی تعمیر فرستنده. پیچگوشتی را گذاشتم کنار و تندتند نوشتم. ده دقیقه هم نشد. ده خط هم نشد. فرستادم و برگشتم سر تعمیر.
تا امروز که سر کیف و کوک نبودم. خمار بودم و خسته. چرا؟ نمیدانم! زنگ زد که جواب گرفتهایم و دارند کارمان را راه میاندازند.
برقی آمد توی چشمهای ابریام و ردّش ماند.
ادامه داد هر وقت آمدی بندر خبر بده.
گفتم خیر است.
گفت کشاورزان اینجا شیر شتر و حنا و فلفل دلمه و خرما و لیمو ترش و نارنج دادهاند دستم تا برایت بیاورم.
چشمهایم اشکاشکی شد.
توی دلم گفتم که کشاورزند دیگر. باغ دلم را آباد کردند.
بعد به همکارم گفتم فراموشی بگیرم فراموش نمیکنم.
بعضی وقتها دلیل حال بدت را نمیدانی. نه فقط دلیلش را که درمانش را هم. نمیدانی به چه چیزی نیاز داری ، فقط میدانی به یک چیز نیاز داری. بعضی وقتها از آن بعضی وقتها ، اینجور ماجراها پیش میآید.
چندسال پیش رفته بودیم مأموریت. مردیم از بس جادهی خاکی دیدیم و رنگ خاکستری را. بعد ساعتها راندن توی آن بیابان و سنگلاخ ، پیچی را رد کردیم. یکهو جلویمان سبز شد. دشتی سبز با رود و درختان فراوان.
امروز همین حال شدم.
اما بیشتر به آن کشاورزان فکر کردم.
من از فقرشان میدانم. میدانم که با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنند. خشکسالی و دلالها و ...
اما نمیخواند! کفهی ترازو نمیخواند. چه در مقابل چه؟ یک نفرشان را ندیدهام. یک نفرشان مرا ندیده.
مردم از نظر من اینها هستند. کسانیکه حتی فامیلیشان را سخت میشود از رو خواند. آدمهای گمنامی که معرفت دارند. یک قدم سمتشان برداری صد قدم سمتت میآیند. رسم زندگی را از دانهی گندم آموختهاند.
آدمهایی که مثل دشت سبز یکهو میآیند وسط حال خاکستریات.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir