چند شبیست که سلمان دوستش را آورده بالای کوه. اسمش ایوب است و در عنفوان پیرمردی. یک بزم مجردی پیرمردانه. ایوب گوشهایش سنگین شده. یک حرف را چندبار باید بگویی و هر بار بلندتر ، تا بفهمد و جوابت بدهد. ایوب میگوید وقتی گوشها سنگین میشوند نه اینکه صدا را نشنوی ، بعضی وقتها صدا را میشنوی حرف را نمیفهمی.
آنتن موبایل توی اتاقهای بالای کوه ، کر و کور است. فقط یکجا آنتن میدهد. پشت پنجرهی اتاق من. یک فضای دو متری در دو متری. یک قدم بروی آنطرفتر قطع میشود. چسبیده به پنجرهی اتاق من. هر شب پنجره را باز میکنم و پرده را میکشم رویش تا توی اکسیژن کوه و صدای طبیعت بخوابم و بیدار شوم.
از قضا همسر ایوب هم کمشنوا شده.
چند شب است که پشت پنجرهی اتاقم ایوب رأس ساعت ده به هاجر زنگ میزند. ایوب بلند صحبت میکند. آدم وقتی حرفهای خودش را نشنود فکر میکند بقیه هم نمیفهمند. برای اینکه بفهمد یا بهتر بفهمد آنطرف خط چه میگویند موبایلش را میگذارد روی اسپیکر. اینکه گفتگویشان زیر نیمساعت نمیشود مهم نیست. مهم حرفهایشان هست. نه اشتباه کردم! حتی حرفهایشان هم مهم نیست. پنجرهی باز صدایشان را میآورد داخل و پردهی رویش نمیگذارد که همدیگر را ببینیم. خواسته و ناخواسته میشنوم.
چند شب است که من شاهد ماجرایی نیستم ، شنوندهی ماجرایی هستم! بعضی ماجراها زیباییشان توی شنیدن و ندیدن است. مثل صدای سار توی درختی پر پُشت.
با لهجهی محلی با هم گفتگو میکنند. نصف حرفهایشان جواب حرف آن یکی نیست. هاجر از گوسفندهای آغل سخن میگوید و ایوب از نخل حیاط خانه جوابش میدهد. ایوب از کوه میگوید و پشتبندش هاجر با دریا جواب میدهد. بعضی حرفهایشان هم روی هم میافتد. عین دو تا موج رادیو که روی هم بیفتند. همزمانی که ایوب دارد یک پاراگراف حرف میزند هاجر هم از آنور یک پاراگراف حرف میزند. و تو که داری از پشت پنجرهی باز و تاریک اینها را میشنوی میفهمی نمیشنوند که دیگری دارد حرف میزند.
امروز صبح ماجرای پشت پنجره را برای ایوب گفتم. گفتم که خواسته و ناخواسته میشنیدم چه میگفتید. و بیشتر ، این را گفتم که بعضی حرفهایتان به هم ربط نداشت ایوب! که ایوب شاتگانش را برداشت و سمتم شلیک کرد :« صدای هم را میشنویم که!»
آخ ایوب!
یکسال بعد فوت پدر احسان از احسان پرسیدم دلت برای چی بیشتر تنگ شده؟ گفت صدای بابا.
یا چند شب پیش که من و صابر بعد از ماهها ، دو ساعت حرف زدیم و از همهچیز گفتیم ، موقع خداحافظی گفت خوشحال شدم صدات رو شنیدم رفیق.
بعضی وقتها دوست داری حرف بزنی بیآنکه حرفزدن برایت مهم باشد. اینکه از چه میگویی یا از چه میگوید. اصلاً قصدت حرفزدن نیست ، شنیدن صدای اوست. حرفزدن ابزاری میشود برای رسیدن به هدف که همان شنیدن صدای اوست.
یک وقت هست که دلت تنگ میشود برای حرفزدن ، اما عمیقترین دلتنگی وقتیست که دلت تنگ شود برای صدایش.
وقتی فاصله افتاد و به استیصال رسیدی آخرین پناهگاه صدای اوست. آخرین آرزو. آخرین امید.
دوست داری مثل متری شش و نیم با بغض بگویی من الان دلم پر میکشد_ نه برای اینکه یکبار دیگر ببینمیش_ برای اینکه یکبار دیگر صدایش را بشنوم.
توی صدا زندگی بیشتر جریان دارد و میدود تا توی حرفزدن.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir