🔸میثم بخش پایانی شب رفتم خانه و صبح وارد بیمارستان که شدم مستقیم رفتم کافی‌شاپ بیمارستان. دیدم نشسته و دارد قهوه می‌خورد. رفتم سمتش و بی‌مقدمه و بی‌سلام گفتم حالا فهمیدم چرا از تو خوشم می‌آید. و به قهوه‌اش اشاره کردم. او هم گفت چقدر آشنا می‌نمایی غریبه و از دیروز ده‌بار خواستم دعوتت کنم به قهوه و دو دل بودم. نشستیم به قهوه‌خوردن و گپ زدن. نفهمیدیم چطور شد که دیدیم یک‌ساعت است داریم حرف می‌زنیم. وسط‌های حرف فهمیدیم اسم جفتمان میثم است. بلند شدیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم و برای هم نوشابه باز کردیم که تمام میثم‌های دنیا باحالند و اصلاً میثم بی‌حال دیده‌ای تا حالا؟ جنس حرفهایمان یکی بود. مثل جنس لبخندهایمان. درک‌هامان از زندگی یک قالب داشت. حتی جنس کلماتمان. مثلاً من هیچوقت به آنهایی که دوستشان داشته‌ام نگفته‌ام فلان کار را به‌خاطر تو انجام داده‌ام. همیشه گفته‌ام به‌خاطر دل خودم بوده است. مثل میثم که تمام خانواده‌اش رفته بودند آن‌ور آب و خودش مانده بود و همسر و پدرش. نگفت به‌خاطر پدر مریضم اینجا مانده‌ام. گفت به‌خاطر دل خودم مانده‌ام. خلاصه به‌قول شاعر چه خوش است راز گفتن به حریف نکته‌سنجی که سخن نگفته باشی، به سخن رسیده باشد یک‌ساعت اینگونه گفتگو کردیم. آشنایی به هم‌زبانی نیست. به همدلی‌ست. و ما هم‌زبان بودیم و هم‌دل. خیلی‌ها وقتی باهاشان حرف می‌زنی می‌گویند می‌فهمم. دروغ هم که نگویند الکی می‌گویند. فقط می‌خواهند همراهی‌ات کنند که می‌گویند می‌فهمم. هم‌دلت نیستند. ناب‌ترین فهمیدن زمانی‌ست که خودت بفهمی طرف مقابل می‌فهمدت. مثل من که ماجرایی را برای میثم تعریف کردم. هیچ نگفت. لبش را آرام گاز گرفت ، لبخندی زد و سرش را تکان داد. شماره رد و بدل کردیم و قرار گذاشتیم بعد بیمارستان کافی‌شاپ لمون. قرار ماجراهای بسیار را. روز بعد دیدم میثم نیامد. زن آمد. شلخته و‌ درهم برهم. به امور پیرمرد می‌رسید. از زن سراغ میثم را گرفتم. پیرمرد چشم چرخاند و نگاهم کرد. بعد چشم چرخاند و زن را نگاه کرد. زن بلند گفت رفته مأموریت. خندیدم و گفتم پس آقامیثم هم مثل من مأموریتی‌ست.  چند دقیقه‌ی بعد اشاره کرد که بیایم بیرون. رفتیم کنار ستونی توی سالن بخش ایستادیم. جایی می‌خواندم « کلمه‌کردن بهت ناممکن است ». بعضی وقت‌ها فرقی نمی‌کند دایره‌ی واژگانت سی‌صد کلمه باشد یا سه هزار کلمه. هر کاری کنی نمی‌توانی ماجرا را کلمه کنی و به تصویر بکشی. مثل وقتی که زن کنار ستون گفت :« میثم دیروز توی خواب سکته کرد و تمام » یا وقتی گفت « یک‌ پایم آرامستان است و یک پایم بیمارستان » یا وقتی که از بی‌کسی ستون سنگی را محکم در آغوش گرفت و فشار داد. بعدش رفت توی توالت بخش و با جیغ صدای گریه‌اش بلند شد. بعضی وقت‌ها فقط می‌توانی راوی ورودی‌ها باشی. راوی آن‌چیزهایی که چشمت دیده یا گوش‌ات شنیده. فقط. دهخدا هم که باشی که نمی‌توانی بگویی چه اتفاقی درونت افتاده. فقط توانستم دستانم را روی سرم بگذارم و فشار بدهم. خروجی را گم کرده بودم. فقط می‌دانستم که نباید توی اتاق بروم. زنگ زدم به دوستم که کاری پیش آمده و باید بروم. سوار ماشین شدم. همان دستی که به من گفت بمان مرا مستقیم برد آرامستان. سه‌شنبه ظهر بود و شهر شلوغ آرامستان ، خلوت. هیچکس نبود. جز من و مرده‌ها. از مسؤول آرامستان آدرس قبر میثم را پرسیدم و رفتم بالای خاکش. با چشم‌های خیس به خاک نمناکش زل زدم و گفتم یک سلام درست و حسابی نکردیم و حالا باید خداحافظی کنیم رفیق یک‌روزه! بعد بین قبرها قدم زدم و به تاریخ‌ تولدها و وفات‌ها نگاه کردم. از ده ساله تا صدساله. تمام آرامستان‌ها جنسشان جور است. حالا چندهفته‌ای‌ست که به کتاب پناه برده‌ام و‌ در سکوت به مرگ می‌اندیشم. به درس‌های زندگی که توی خاکی‌ها و صعب‌العبورهاست نه اتوبان‌های عافیت. به موج‌های رنج و صخره‌ها. و به تاب آوردن‌ها. به بیمارستان‌ها و آرامستان‌ها که هیچ جایی مثل آنها جاهای لخت زندگی را نشان نمی‌دهد. به زندگی که همین است. یک کام رنج. یک کام لذت. به اینکه یادم باشد لذت و‌ رنج از هم دور نیستند. همسایه‌اند. مثل مرگ و زندگی. دیوار به دیوار. @Damghan_nama_ir