دانیال داشت تعریف می‌کرد که خانمی نوزاد به بغل همراه پسربچه‌اش وارد آرایشگاه شد تا موهای پسرش را کوتاه کنم. پسر روی صندلی نشست و صدای موزر را که شنید زیر گریه زد. روی اعصابم بود صدایش. هرچه کردم صدایش قطع نشد. نمی‌دانستم چه کنم و‌ کلافه‌ام کرده بود که نگاهم از آینه به نوزاد توی بغل مادرش افتاد. توی خواب خرگوشی فرو رفته بود و هر از گاهی لبخند نرمی می‌زد. راه دوم را انتخاب کردم. دنیایم شد لبخند آن نوزاد و هر از گاهی از آینه نگاهش می‌کردم و دلم غنج می‌زد و از رنج زیر دستم خلاص شدم. و من‌هم داشتم از لبخند اگزوپری برای دانیال می‌گفتم که کوتاهترین راه ارتباط بین آدم‌هاست و دلیل اینکه آدم‌ها به خنده‌ی نوزاد می‌خندند این است که نوزاد نقاب ندارد و از این‌جور حرفها. غرق لذت بودیم که مدیر کافی‌شاپ آمد بالای سرمان و از روی کنجکاوی گفت :« شما دونفر یک‌ساعته چی دارید به‌هم می‌گید؟» سرمان را بالا آوردیم و نگاهش کردیم. بعد توضیح داد که آمارتان را دارم هربار که به‌ اینجا می‌آیید جوری گرم حرف‌زدن می‌شوید که انگار اینجا نیستید. انگار نه انگار که چه کسی می‌آید و چه کسی می‌رود. لبخندی زدم و کنجکاوی من‌هم گل کرد. دوست داشتم بیشتر بگوید از آنچه از ما دیده و حس کرده. همین را هم به او گفتم. گفت بیشتر می‌خواهی؟ دستم را گرفت و مرا برد پای سیستم دوربین مداربسته‌اش و فیلم را برد یک‌ساعت قبل و روی دور تند گذاشت. راست می‌گفت. چشم از هم برنمی‌داشتیم و حتی سرمان را به طرفی نمی‌چرخاندیم و غرق بودیم. چه لذتی دارد اینکه کسی از لذت‌بردنت فیلم بگیرد ، بی‌آنکه بدانی. بعد به تو نشان بدهد. آن‌لحظه‌ی ناب عریانی که خود خودت هستی. در بین جماعتی توی کافی‌شاپ که می‌آیند و می‌روند ، نگاهشان را هر از گاهی به این‌ور و آن‌ور می‌چرخانند و با موبایل‌هایشان ور می‌روند‌ ، تو سرت به لذت خودت باشد و نه به کسی نگاه کنی و هرگز به‌این فکر نکنی که کسی نگاهت می‌کند یا نمی‌کند. آن میز گرد و کوچک کافی‌شاپ انگار سفینه‌ای بود که من و دانیال را به فضا برده بود. مدیر کافی‌شاپ نمی‌دانست که سالهاست من و دانیال توی دنیایی که پر از واقعیات منفی‌ست از واقعیات مثبت می‌گوییم. دوست داریم از جوانه‌ای ، لبخندی ، کبوتری ، بیت شعری ، از یک‌دقیقه واقعیت مثبتی حرف بزنیم و ساعت‌ها کش بدهیم و حاضر نیستیم و به زبانمان هم نمی‌آید برای واقعیت‌های منفی که بیست و چهارساعته دور و برمان می‌پلکند ، حتی یک‌دقیقه وقت بگذاریم و حرف بزنیم. خبرهای باتلاقی که همچون سیاهچاله آدم را می‌بلعند و انتهایی هم ندارند انگار. خبرهایی که مثل موریانه می‌مانند. و خب موریانه همه‌چیز را می‌خورد الا غم صاحبخانه را. واقعیاتی که آبستن غم‌اند و ترس و جز اضطراب چیزی نمی‌زایند. تمام این‌ها را به مدیر کافی‌شاپ گفتم و گفتم :«حاضریم برای یک‌دقیقه واقعیت‌های مثبت ساعت‌ها حرف بزنیم و حاضر نیستیم برای ساعت‌ها واقعیت‌های منفی یک دقیقه حرف بزنیم» همان حرف مولانا بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلبد هر آنچه خواهی که تویی گفت :«دور و برت را ببین ، اوضاع مملکت و جهان را ببین. همه‌چی روی هواست. توی باغ نیستی انگار» گفتم :«می‌گویی باغ ، خودت بگو آن‌جایی که من و دانیال هستیم باغ است یا آن‌جایی که تو» @Damghan_nama_ir