تا عرش ... یک شب وقتی به اتاق رفتم بچه‌های دسته ما دور حمیدرضا ملایی را گرفته بودند از او می‌خواستند تا خاطرات اسارتش را تعریف کند. می‌دانستم چندین ماه در اسارت گروه ضد انقلاب خبات کردستان بوده با آنکه دوستم بود، هرگز از اسارتش برایم چیزی نگفته بود خیلی خوشحال شدم. در اثر اصرار‌های بچه‌ها به ناچار تسلیم شد. او گفت: «در مسجد روستای مامال بانه بودیم ضد انقلاب مسجد را به آتش کشید. مهدی دارنده و من را آنجا اسیر کردند. دود زیاد که ما را به حالت خفگی در آورده بود و تعداد زیاد آنها باعث این موضوع شد. شش، هفت ماه توی طویله ما را نگهداری کردند به هر بهانه‌ای با چوب آلبالو کتک می‌خوردیم. چند بار تفنگ با خشاب را نزدیک ما گذاشتند در حالیکه سوزن تفنگ‌ها را در آورده بودند برای آنکه ما را آزمایش کنند که آیا به آنها حمله می‌کنیم یا خیر.» سید‌حسن مرتضوی از او پرسید: «بابات چند میلیون داد تا آزاد شدی؟» حمید گفت: «اونش مهم نیست حاجی وضعش خوبه ولی حالا که می‌خواستم با شما بیام نمی‌گذاشت می‌گفت پسر تازه آزاد شدی چند وقت پیش مامانت باش من این پژو را به اسمت می‌کنم که به او گفتم مگه بچه‌ام که با یک ماشین خر بشم؟» (شهید حمید رضا ملایی، فرزند یوسف، بسیجی بود و عشقش جبهه. بذله‌گو و سرحال. تا آن‌که در عملیات بدر در شرق دجله در تاریخ 22/12/63 به شهادت رسید. گردان خورشید، خاطرات جانباز نوبری) ✍محمد مهدی عبدالله زاده ┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄ «پایگاه خبری دامغان نما» پرمخاطب ترین رسانه _دارای پروانه انتشار از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی_ در فضای مجازی شهرستان دامغان با اعضای واقعی @Damghan_nama_ir