🔸برای استاد لَلِهزادهی عزیز
از کودکی که یادم میآید تا الان ، خداوند رزق و روزیهای فراوانی بهمن داده است. خیلیهایشان را انتخاب نکردهام و از دست دادهام و غصهشان را نمیخورم و خیلیهایشان را انتخاب کردهام و شکرگزارش هستم.
از بهترینش دوستان خوبیست که از بزرگترین نعمتهاست. حالا که دور و برم را نگاه میکنم دوستان جانی میبینم که خوبیهایشان جور وا جور است. دوستان زیادی که تعدادشان برایم کم است و هنوز حریص دوست خوب هستم که میدانم هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار.
دوستانی که مواد لازم را برای زندگی بهتر در اختیارم قرار دادهاند و این هنر من سرآشپز است که چه غذایی برای زندگیام درست کنم.
مثل دیشب که استاد للهزاده را برای بار اول دیدم. تا قبلش تنها هنر خطاطی ایشان را دیده بودم که چشمنواز بودند و دیشب فهمیدم که خودشان روحنوازند. قبلش مانده بودم و به خودم میگفتم چطور میشود؟ و اصلاً آیا میشود؟ در ایشان بُر خورد و حل شد که همان اول در ماشین که باز شد و دیدمشان، دیدم سلامشان ، دست دادنشان و لبخندشان آشنا میزند.
و همان چنددقیقهی نخست کافی بود تا بفهمم این هنرمند با دیسیپلین و خاکی چه هنر نابی برای ایجاد صمیمیت دارد جوری که دوست داشتم از راهنرسیده ، توی ماشین ایشان را امیر صدا کنم.
هنرمندی جوان و خوشتیپ که حتی موهایش هم هنرمندانه سپید شدهاند.
گفتگوی توی ماشینی شروع شد و نفهمیدم چطور تا مقصد رسیدیم. به روستا که رسیدیم هوا سرد بود و من تازه گرم شده بودم.
هوای سرد و پاییزی روستا که اکسیژن خالص به ششهایم میفرستاد و حرفهای پاییزی امیر که لابلای سپیدارها قدم میزدیم و جانم را گرم میکرد.
وارد خانه شدیم. قلمها و دواتها و کاغذها را که بیرون آورد نمیدانم توی دلم گفتم یا بلند که باز کن دکان که وقت عاشقیست.
هنر هنرمند را دیدن یک لذت دارد ، هنرمند را با هنرش دیدن هزار لذت.
من بودم و یکطرف قیژقیژ قلم نی دزفول و طرف دیگر صدای نی و نوای حزنانگیز استاد شجریان. و درختان حماسی سپیدار که آن بیرون ماه را رها کرده بودند و از پشت پنجره بزم ما را دید میزدند.
و من نمیدانستم دنیای خودم را دریابم یا دنیای ایشان را. یکطرف دنیای مستانهی من بود که به خودم میگفتم ما باده نخوردهایم و مستیم. پیچ و تابهای دست و کلمات خوشبختی که روی کاغذ مینشستند و مرهمی میشدند بر زخمهای پاییزیام. توی دلم از نظامی میخواندم
دوست بود مرهم راحترسان
گرنه رها کن سخن ناکسان
و طرف دیگر دنیای کسی بود که وقتی قلم دست میگیرد از دنیای پیرامونش منفک میشود و انگار دارد بر آسمان ابر و باد خوشنویسی میکند. سختها را به سادهترین و روانترین شکل ممکن مینویسد ، درست مثل صحبتکردنش که درسهای سخت زندگی را روان و ساده میگوید.
جایی میخواندم آدم احساساتی با آدم خوب فرق دارد. احساساتی بودن غریزیست و خوبشدن اکتسابی. و آقای للهزاده یک مرد خوب احساساتیست. تنها قلمهایش را نتراشیده و تمرین نکرده که اینگونه زیبا مینویسد ، ذهنش را هم تراشیده و مرارتها کشیده است.
دیشب میگفتند گاهی توی پاییز دردی از نمیدانمکجا بر من فرود میآید ، مینشینم و آنقدر مینویسم و میبینم ساعتها گذشت و جلویم صدها برگ را خطاطی کردهام. توی دلم گفتم مثل برگریزان درختان توی پاییز.
و برایشان مصرعی از خودم را خواندم « دلم آبستن عشق است و هر شب درد میزاید» و به ایشان گفتم انگار شما برعکس من هستید و وقتی دلتان آبستن درد میشود ، عشق میزاید!
.....
شب خوشی بود و بسیار آموختم. در دنیایی که انرژیخواران فراوانی وجود دارد تا با جفنگیاتشان جانت را بگیرند و خستهات کنند ، وجود امیر للهزادهی عزیز غنیمتیست بس گرانبها که جان فزاید و دنیا را برایم قابل تحمل کند. هنرمندانی که اگر نبودند دنیا منفجر میشد.
استاد لله زادهی عزیز ماه پیش بازنشستهی آموزش و پرورش شدند. خوشبحال آموزش و پرورشی که ایشان را داشت و بدبحال آموزش و پرورشی که ایشان را ندارد.
وقتی عباس معروفی به آلمان رفت با دوستان میگفتیم جایش اینجا خالیست. میگفتیم تکهای از ایران در آلمان است.
و حالا تکهی نابی از آموزش و پرورش بازنشسته شده است.
هنرمند خطاطی که قلمش او را سحر میکند و او قلمش را.
#ميثم_كسائيان
@Damghan_nama_ir