امروز دلم برای پنجرهی اتوبوس تنگ شد.
من عاشق پنجرههای اتوبوسم. فرقی نمیکند بنز قدیمی یا ولووهای جدید. همیشه دوست دارم کنار پنجره بنشینم. آن آخرها نه. جایی که بشود صدای ضبط ماشین را شنید. قدیمها زودتر میرفتم ترمینال تا اول سوار شوم و بچپم کنار پنجرهای. مینشستم روی صندلی و زانوهایم را میچسباندم به پشتی صندلی جلویی و ولو میشدم و خودم را قفل میکردم. خدا خدا میکردم نفر جلویی نگوید پایت را بردار اذیت میشوم. سرم را میچسباندم به شیشه و از قاب پنجره بیرون را تماشا میکردم. روزها خوب بود میتوانستم همه جا را ببینم. ابری بود چه بهتر. شبها جور دیگری برایم خوب بود. وقتی شاگرد شوفر میرفت عقب تا بخوابد و فقط من و راننده بیدار بودیم و چهل مسافر خواب و خمارِ خواب. صدای ضبط میآمد که لحظهی خداحافظی به سینهام فشردمت و بوی سیگار وینستونش. یک نوار مکسل نوددقیقهای را که خودم سلکشن کرده بودم از توی ساک در میآوردم و میدادم به راننده. و او که انگار از نوارهای تکراریاش خسته شده بود تشکر میکرد و سریع نوار را عوض میکرد و میرفتم سرجایم و چشم میدوختم به جاده.
موسیقیها هستند که جادهها را میسازند.
من جادههای بسیاری را با اتوبوس رفتهام. مثل همه. همسفران گوناگونی هم داشتهام. غریبه و آشنا. اما قاب پنجرهی اتوبوس برایم درگاه تخیلاتم بود. با کسانی همسفر شدهام که روحشان هم خبر ندارد. چیزهایی را دیدهام که هیچکس ندیده است. چشمانم جاده و گاردریلها و ماشینها و خطوط را میدید اما نمیدید. فرقش مثل فرق گوشدادن و شنیدن است.
بیشتر ، خاطرات و همسفران خیالیام را یادم میآید تا واقعیشان.
از قاب پنجره جای بهروز وثوق مینشستم و سوار بر موتورش میکردم و میزدیم جادهی چالوس. با او میرفتم به جاهایی که نرفته بودم و هیچوقت هم نرفتم. خطوط ممتد جاده را میدیدم و از خطوط ممتد زندگی بیهراس سبقت میگرفتم .
چه جاها که نرفتم. تنم توی اتوبوس بود و ذهنم هر جا که آنجا نبود. بقول اخوان ثالث پا در هر جا که اینجا نیست میگذاشتم.
سفرکردن از قاب پنجرهی اتوبوس به من احساس امنیت میداد. خیال همیشه امن است. سبکت میکند. پنجرهی قطار و هواپیما هم خوبند. اما اتوبوس چیز دیگریاست.
آن قاب واقعی درگاه عبور و مرور تخیلاتم بوده است.
خیال حجامت روان است. خونچرکهای واقعیت را دور میریزد.
جادهی زندگی ارزش اینهمه واقعیت را ندارد. واقعیت محدود است. تو را تا آنجا میبرد که واقعیت دارد. طول و عرض زندگی را کم میکند. همهاش با واقعیت سر و کله بزنی دنیا برایت تنگ میشود.
توی واقعیت همهی رفتنها به رسیدن نمیرسند. اما از پنجرهی اتوبوس من به هر جایی که رفتهام رسیدهام.
#ميثم_كسائيان
┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄
«پایگاه خبری دامغان نما» پرمخاطب ترین رسانه _دارای پروانه انتشار از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی_ در فضای مجازی شهرستان دامغان
با اعضای واقعی
@Damghan_nama_ir