برگی از خاطرات آزاده جانباز حاج یوسف سلمانیان نژاد یوسف سلمانیان نژاد، فرزند فرج الله، متولد 1340 بخش آباد دامغان، آزاده و جانباز 50 % درصد، دارای مدرک کارشناسی ارشد علوم سیاسی، کارمند آموزش‌وپرورش دامغان * گردن دراز پدرم کشاورز بود و از طرفی زحمت کدخدایی روستا را روی دوشش گذاشته بودند. یک اتاقمان را برای پذیرایی ژاندارم‌ها و دیگر مراجعان از فرمانداری و سایر ادارات قرار داده بودیم. سال 1357 که مبارزات مردم به رهبری امام خمینی(ره) شدت گرفت، پنجم دبیرستان بودم. راستش سال ها بود که از مجسمه ای که روی طاقچۀ اتاق پذیرایی بود، نفرت داشتم. بعد از واقعۀ 17شهریور و شهادت تعداد زیادی از مردم در میدان ژالۀ تهران یک روز به سراغ آن مجسمه رفتم. قسمت گردن مجسمه را در برابر آتش گرفتم. جنس آن طوری بود که کمی گذشت، نرم شد. سر مجسمه و بدنش را چسبیده و گردن آن را اندازۀ چند سانت کشیدم و به همان حالت نگاه داشتم تا سرد شد. آن‌وقت مجسمه را با دست ادب سر جایش گذاشتم. واقعاً مضحک شده بود. بلا به دور وقتی غروب چشم پدرم به مجسمه افتاد، فهمید کار من است. با ترکۀ انار به سراغم آمد. من که خودم را برای تنبیه آماده کرده بودم، فرار را برقرار ترجیح دادم تا مادرم بتواند او را متقاعد کند این کار نتیجۀ بازیگوشی من بوده است. فرادی آن روز دیدم، مجسمه در لای پارچه ای پیچیده شده و در زیر خرت‌وپرت‌های گوشۀ توالت باغ متصل به حیاط پنهان‌شده است. * ساواکی مهرماه 1357 در کلاس ششم دبیرستان ثبت‌نام کردم. بین دانش آموزان شایعه شده بود رئیس دبیرستان ما ساواکی است. یک روز که درِ کلاس بسته بود و ما در مورد خبرهای سیاسی بحث می کردیم، از زیر در ، نوک دو کفش شبرو را دیدم و داد کشیدم: «ساواکی!» کلاس ساکت شد. رئیس دبیرستان وارد کلاس گردید. اول پرسید چه کسی فریاد کشید ساواکی، وقتی دانش آموزان من را معرفی نکردند، بدوبیراه گفت و تهدید کرد. ظهر زنگ خورد. من با دوچرخه ام عازم اتاق اجاره ای چندنفری در امیرآباد بودم، روبروی پاسگاه یک‌باره مدیر محترم ما از پشت دیوار درآمد و فرمان دوچرخه ام را چسبید و گفت: «من ساواکی هستم؟! الان تو را تحویل پاسگاه می دهم تا بفهمی اغتشاش در دبیرستان یعنی چی!» حرف های دیگری هم زد ولی سرانجام منت گذاشت و گفت با پدرت رفیق بودم و او انتظار ندارد تو را به قانون بسپارم. فرمان را رها کرد و گفت دفعۀ آخرت باشد. بعداز انقلاب متوجه شدم او هم با شاه مخالف بود. * چماقداران یک روز غروب خبر آوردند فردا اهالی روستا باید برای تظاهرات به نفع شاه ، به شهر دامغان بروند. من و چند نفر از دوستانم گفتیم: « ما بی پول نمیآییم! نفری هزار تومان بدید تا بیاییم!» یکی از شاه‌دوستان قبول کرد تا به ما چند نفر پول بدهد. شب هوا که تاریک شد در گوشه ای از میدان روستا جمع شدیم و بنا را بر آن گذاشتیم تا فردا در بین تظاهرات شاه‌دوستان شعار «مرگ بر شاه» سر بدهیم. فردای آن روز وقتی به میدان اصلی شهر که حالا میدان امام نامیده می شود، رسیدیم، تعجب کردیم! جمعیت قابل‌توجهی جمع شده بودند. خیلی از آن‌ها چوب، چماق، تبر، داس، شمشیر، تفنگ شکاری و دیگر چیزهایی همراه داشتند. چند نفر از مطرب های آن زمان با وسایل موسیقی برنامه اجرا می کردند. مردی هم که لباس زنانه پوشیده بود و آرایش زنانه داشت، در سکوی برجستۀ میدان می رقصید. همان وقت یک ماشین مسافر سواری از طرف مشهد سررسید. می خواست به‌طرف تهران برود. همین‌که این جماعت دیدند، به شیشۀ ماشینش عکس شاه را نچسبانده است، با چوب و چماق به ماشین حمله کرده و شیشه های آن را شکستند. بیچاره راننده حسابی وحشت کرده بود، پیاده شد و علت را پرسید. پس‌ازآن یک اسکناس از جیبش بیرون آورده و سردست گرفت و او هم به‌اجبار جاوید شاه گفت. این منظره را که دیدم به دوستانم گفتم امروز اوضاع طور دیگری است. باید ازاینجا برویم. برای فرار ازآنجا وارد بازار دامغان شدیم. عکس های شاه، فرح و ولیعهد شاه، درودیوارها را پرکرده بود و مغازه ها هم تعطیل بود. درحالی‌که با سرعت می دویدیم شروع کردیم به کندن و پاره کردن عکس‌ها. هنوز به نیمۀ بازار نرسیده بودیم یکی خبر آورد چماق به دستان دارند به سراغ ما می آیند. ما هم بی‌معطلی از یک معبر بازار به خیابان، خودمان را به خیابان رساندیم و خودمان را در جمعیت گم کردیم. آن روز چماق به دستان چند مغازه را به آتش کشیدند و شیشه های ده‌ها مغازه افراد طرفدار انقلاب را نیز خُرد کردند. آن‌ها افراد انقلابی ای که دستشان رسید را کتک زدند.