🔸برگی از دفتر خاطرات جانباز حاج علی قریب بلوک دندان‌های سفید هزینه های من و پنج خواهرم، سبب شده بود، پدرم علاوه بر کشاورزی، ادارۀ حمام روستا را به عهده بگیرد. در آن سالها هیچکس در خانه اش حمام نداشت و همه از حمام عمومی روستا استفاده می کردند. سوخت حمام ذغالسنگی بود که باید خودمان آن را از معدن استخراج می کردیم. غیرت مردانه پدر سبب شده بود حتی یکبار از مشکلات کارش برایمان چیزی نگوید ولی من آنقدر باهوش بودم که متوجۀ مسائل باشم برای همین از بچگی از او می خواستم من را هم به معدن ذغالسنگ ببرد. کاری که اقلاً هفته ای یکبار انجام می شد. اولین بار که با کمک طناب، سی متر در معدن پایین رفتم، قدری ترسیده بودم ولی با وجود پدر اخم به ابرو نیاوردم. وقتی در یک نقب چند متر جلو رفتیم و پدر با کلنگ مشغول کندن ذغال شد، غرق غرور شدم؛ و به آن همه توانایی پدر آفرین گفتم. من هم دلو را پر از ذغال می کردم و آنرا تا چاه اصلی می کشیدم تا یک نفر که در بالا پای چرخ ایستاده بود، آنرا بالا بکشد. دو سه ساعت که کار کردیم برای استراحت و خوردن صبحانه از معدن بیرون آمدیم، وقتی به چهرۀ خیس از عرق پدر چشم دوختم از پس آن همه سیاهی ذغالسنگ فقط سفیدی دندانها و چشمهای پدر برق می زد. صورت خودم را نمی دیدم چه قیافه ای شده ام. بعد از خوردن چای و صبحانه دو مرتبه داخل معدن رفتیم. باید آنقدر ذغالسنگ بیرون می آوردیم که تریلی یک تراکتور را پُر کنیم. وقتی عرق ریختن پدر را دیدم، تصمیم گرفتم همیشه عصای دست او باشم هر چند که جرأت نمی کردم به او چیزی بگویم؛ یعنی سینۀ ستبر و بازوان قوی او و نگاه نافذش به من اجازۀ آنرا نمی داد. از وقتی که به خاطر می آوردم، پدرم خادم مسجد روستا بود. او بدون هیچ چشم داشت مسجد را آب و جارو می کرد و در زمستان و تابستان برای برگزاری نماز و دیگر مراسم آنرا آماده می کرد.