درحالیکه پوتین پایم بود دراز کشیده، به اخبار رادیو گوش می دادم. ساعت 2:30 بود که صدای ضد هوائی ها بلند شد و متعاقب آن انفجارهای شدیدی مقر ما را لرزاند.
من و فرماندهمان که از دانشجویان خط امام بود بهطرف بیرون دویدیم. همان وقت در اطراف ما گردوخاک بلند شد. به زمین افتادم. کمی که گذشت دیدم پای راستم اصلاً نیست و پای چپم هم به پوست آویزان است.
من را ابتدا به بیمارستان طالقانی آبادان بردند و بعد از دو روز به بیمارستان امیرالمومنین (ع) تهران منتقل شدم. چند ماهی بیمارستان بستری بودم، می دیدم پرستارها واقعاً با فداکاری به امر جانبازان می رسند. تعدادی از آنها داوطلبانه به شهرهای مرزی نزدیک جبهه آمده بودند تا به مجروحین خدمت کنند.
شش ماه در آن بیمارستان بستری بودم. کمتر هفته ای بود یک مینی بوس از مردم دیباج برای ملاقاتم نیایند. از آنجا که اولین قطع دو پا در منطقۀ دامغان بودم، برخی از ملاقاتکنندگان تا که چشمشان به من می افتاد گریه شان می گرفت ولی من می خندیدم و با آنها شوخی می کردم.
پس از بهبود زخم های پاهایم، برای گرفتن پای مصنوعی باید دو ماه در آسایشگاه ولیعصر (عج) استراحت می کردم. یکنیمه شب از خواب بیدار شدم و یادم نبود پا ندارم. از تختِ طبقۀ دوم جفتپا پایین پریدم. فشاری به استخوانهای پایم وارد شد که از درد آن تمام بدنم را عرق سردی پوشاند. این نوع احساس و حادثه چند بار دیگر هم حالم را گرفته است.
مدتی از ویلچر استفاده کردم تا توانستم با عصا راه بروم. مدتی گذشت تمرین کردم تا بدون عصا راه بروم. خداوند کمک کرد.
نگهداری ام برای خانواده و مخصوصاً مادرم مشکل بود. به فکر ازدواج افتادم تا زندگی مستقل تشکیل بدهم. با سیدۀ جلیل القدری آشنا شدم و ازدواج کردیم. همسرم واقعاً انسان وارسته ای است!
📗
مهرنگاران (خاطرات جانبازان شهرستان دامغان)
✍پدیدآورنده : محمد مهدی عبدالله زاده
┄┄┅═✧❁❁✧═┅┄┄
@Damghan_nama_ir