🔸اشرف‌خانم امیر بلند می‌شود و می‌گوید باید بروم پیش مامان‌اشرف. می‌گویم چیزی شده؟ می‌گوید نه. می‌گویم چه یک‌هو چه بی‌برنامه. می‌خندد و می‌گوید خانه‌ی مادر که برنامه نمی‌خواهد. بعد ماشین را استارت می‌زند و حرکت می‌کند. جوری می‌گوید باید بروم پیش مادرم و جوری سوار ماشین می‌شود که انگار همین چند محله آن‌طرف‌تر است. انگار نه انگار اینجا بندرعباس است و اشرف‌خانم آنجا خرمشهر. هزار و سیصدکیلومتر فاصله. اشرف‌خانم پیر شده. زانوهایش درد می‌کند. مثل زانوهای تمام مادرها که درد می‌کند. دیگر نمی‌تواند تنهایی برود راه‌آهن خرمشهر تا سوار قطار شود و برود مشهد. امیر کودک که بود راه به راه می‌رفت مشهد. مادر پول پدر کارگر را قطره‌ قطره قطره پس‌انداز می‌کرد. بعد ثلثش را می‌داد برای رزمنده‌ها ، ثلثش را نذری روز عاشورا و ثلث دیگرش را برای مشهد. بعضی وقت‌ها بلیط نبود. پیدا نمی‌شد. با زنبیلش می‌رفت انتهای واگنی زیرانداز می‌انداخت و با امیر می‌نشست همانجا تا مشهد. اشرف‌خانم چهارشانه است و قد‌بلند. صاف راه می‌رود. آهسته و شمرده. سرش همیشه بالاست و چشم‌هایش همیشه پایین. حتی توی عکس‌ها. چشم‌های درشتی دارد. پلک‌هایش برق می‌زند. انگار نمی‌توانند جلوی برق چشم‌هایش را بگیرند. یک زن مسن و زیبا که وقارش جوری زیباترش کرده که دلم می‌خواهد سرم را بیاورم و نگاهش کنم اما سرم خودش می‌آید پایین. سنگین است برای چشم‌هایم. توی دلم می‌گویم لابد به نیم‌نگاهی دل و دین و عقل و هوش پدر امیر را بردی و به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دین‌اش. از این زنها که مواد نگهدارنده زده‌اند روی زیبایی‌شان. پیر می‌شوند و زیبایی‌شان جوان می‌ماند. التماس رئیس قطار می‌کرد که بیرونش نکند. می‌گفت به‌خاطر امام رضا. می‌گفت آدم برای امام رضا التماس نکند التماس چی را بکند؟ بعد یک پولی می‌گذاشت روی پول بلیط و به رئیس قطار می‌داد. نه به عنوان رشوه که برای تشکر. که ممنونم که تا مشهد ما را می‌بری. هیچ‌چیزی نمی‌توانست مانع مشهدرفتن اشرف‌خانم شود. نه فقر نه بلیط. که این مانع‌ها شوخی بودند برای رفتن. برای اشرف‌خانم. حتی وقتی موشک‌های صدام خرمشهر را داشتند شخم می‌زدند و می‌دریدند ، ماند. نرفت. حتی وقتی چند محله آنطرف‌تر موشک صاف آمد توی خانه‌ی دخترش. بالای بدن تکه‌تکه‌ی دختر صورتش را چنگ زد دلش شکست و هر چه خواهرها و برادرها التماسش کردند که از این شهر برویم گفت پایم بشکند اگر از این شهر بروم. ماند. نرفت. چه برسد حالا که فرزندانش مهاجرت کرده‌اند این شهر و آن شهر و هرچه می‌گویند به‌خاطر دکتر و بیمارستان بیا پیش ما. پدر سالهاست رفته و آن کودک که مادر دست او را می‌گرفت و راه به راه می‌برد مشهد ، میانسال شده و دست مادر پیر را می‌گیرد و راه به راه می‌برد مشهد. امیر می‌گوید نروم خودش می‌رود. هیچی هم نمی‌گوید. نه توقعی نه گلایه‌ای. می‌رود. اشرف‌خانم هفتادسال است که از خرمشهر می‌رود مشهد. هفتاد‌سال است که خرمشهر مانده. هفتادسال هیچ‌چیز نه مانع رفتنش شد نه مانع ماندنش. سرم را توی خیال بالا می‌آورم و به صورت اشرف‌خانم نگاه می‌کنم. سرش بالاست و چشم‌هایش پایین. می‌گویم :« چقدر شما وفادارید اشرف‌خانم. چقدر تکلیفتان مشخص است. وقتی می‌گویید می‌روم سنگ هم ببارد می‌روید وقتی می‌گویید می‌مانم موشک هم ببارد می‌مانید. کاش آدم‌ها نیم‌بند نبودند اشرف‌خانم. بهانه نمی‌گرفتند برای نرفتن یا نماندن. کاش مثل شما وفادار بودند چه به رفتن چه به ماندن»