قطار من‌را یاد مشهد می‌اندازد. راهنمایی که بودم یک‌روز مدیر آمد و‌ کاغذهایی را بینمان تقسیم کرد. بعد رفت روی سکوی کلاس و با سری بالا گفت هفته‌ی دیگر اردوی مشهد با قطار ؛ رضایت‌نامه‌ها را بدهید پدرانتان امضاء کنند. کلاس توی سکوت رفت و به‌یکباره گلویش ترکید. اردوهایمان استخر سرباز دامغان بود و چشمه‌علی برایمان آرزو بود. مشهد را حتی در خواب هم نمی‌دیدیم. انگار حالا یکی یک‌هو بیاید و بگوید هفته‌ی دیگر مریخ یا سفر دور اروپا. چقدر آن‌روز مدیر بی‌حوصله‌مان مهربان بود. جواب تمام سؤال‌های چرتمان را داد. حتی سراغ مجید که گوشه‌ی کلاس کز کرده بود رفت. مجید گفت آقا من که بابا ندارم چی؟ دست روی سر کچلش کشید و گفت به مادرت بگو امضاء کند. و مجید که پا شد و دست‌هایش را دور کمربند مدیر انداخت و بغلش کرد. یک مدرسه ، دو واگن. بی‌خوابی‌های ذوق سفر از شب قبل شروع شد و سوار قطار که شدیم خوابمان نبرد تا مشهد. هیچکس خوابش نبرد. تا چهارده‌سالم شد. پدر چندتا زد روی شانه‌ام و گفت دیگر مرد سفر شده‌ای‌. راه به راه تنهایی می‌رفتم مشهد. پنج‌شنبه‌ها سوار قطار می‌شدم جمعه برمی‌گشتم. صندلی را تخت می‌کردم و خوابم می‌برد تا می‌آمدند در کوپه را می‌زدند تا ملحفه‌‌ها را پس بدهیم. من همه‌جای قطار را دوست داشتم. تمام پنجره‌هایش را. هر پنجره ماجرای خودش را داشت. کوپه‌ام را نشان می‌زدم و از این‌سر قطار تا آن‌سر قطار توی سالن راه می‌رفتم.  پنجره‌ای را که تا نیمه باز می‌شد کامل باز می‌کردم و داستانم را می‌ساختم. از بوفه‌چی کلوچه می‌گرفتم و چای. توی لیوان‌های یک‌بار مصرف که تهش از فرط گرما مچاله می‌شد. و کلوچه‌هایی که بوی گلاب می‌دادند و هل. تا می‌رسیدم مشهد. مشهد مثل خانه‌ی پدری‌ست برایم. تمام خانه‌های دیگر برایم مسافرخانه و هتل‌ هستند. تنها جای امنی که آرام سرم را می‌گذارم خانه‌ی پدری‌ست. مثل مشهد که هیچوقت پاهایم با زمینش غریبگی نکرد. پارادوکس غریبی‌ست اینکه پیش غریب‌الغربا حس غربت نکنی. مشهد ری‌کاوری می‌کرد ذهنم را. انگار برای ریست‌فکتوری باید پانصد کیلومتر می‌رفتم و برمی‌گشتم. به‌قول مادربزرگ آدم با دل پر می‌رود مشهد و دست خالی ؛ دلش را خالی می‌کند و هیچ‌وقت دست خالی برنمی‌گردد. ترکیب قطار و مشهد شد سیاحت برای میثمی که زیارت تفریحش شد. هنوز هم هست. قطار به من حس امنیت می‌دهد. مثل گهواره. تلق و تلوقش مثل لالایی‌ست برایم. حالا بزرگتر شده‌ام و جنوب‌نشین. سفرهای زیادی با قطار رفته‌ام. ایستگاه‌های زیادی. اما قطاری که مقصدش مشهد نباشد چه قطاری؟ چه ایستگاهی؟ ارابه‌ی غربت است. مثل یک فیلم نیمه‌تمام که تا آخرش نساخته‌ باشندش. مثل اینکه این نوشته را همینجا تمام کنم.