🔸️آقای معلّی
هر آدمی توی زندگیاش با سوالاتی مواجه میشود که هیچ جواب و دلیلی برایشان پیدا نمیکند.
مثلاً امروز صبح که از خواب بیدار شدم بیهیچ دلیلی یاد آقای معلّی افتادم! معلم انگلیسی دوران راهنماییام. حالم خوب شد و در تعجبی عمیق فرو رفتم که معلم سیسال پیشم توی مدرسهی شهید فراتی دامغان ، توی بندرعباس و در میانسالگی چه میکند؟
پشتبندش یاد حمید افتادم. همکلاسی آنسالهایم!
حمید ته کلاس مینشست. ته کلاس ما مثل جنوب تهران بود. خلافکار داشت. لات داشت. بامرام داشت.
کلاسمان عین پادگان بود. ما مثل سربازان آشخور باید کچل میکردیم و نیمکت آخریها مثل سربازهای چندساله موهای بلند داشتند.
پنج شش سال اختلاف سنیمان بود و هر کلاس را دوبار خوانده بودند!
ناظممان وقتی ماشین ریشتراش میآورد فقط با موهای ما کار داشت و چهارراه میکاشت وسط سرمان. با حمید و آن تهیها کاری نداشت. حرصمان میگرفت از تبعیضش. اما نمیدانم چرا وقتی آقای معلّی هوای آنها را بیشتر از ما داشت ، ناراحت نمیشدیم!
آقای معلی نصف کلاس را جلوی تخته درس میداد و نصف کلاس را میرفت آن آخر.
آقای معلی ابر بود. به آن آخریها نزدیکتر میشد اما برای همه باران داشت.
بیشتر معلمها با آن تهیها کاری نداشتند. اما آقای معلی بیشتر با آنها کار داشت.
ما ، بیشتر معلمها ، شاید پدرها و مادرهایشان از تهکلاسیها خسته شده بودیم. شاید حتی خودشان از خودشان خسته شده بودند. اما آقای معلی خسته نشد.
حمید درسش خیلی بد بود. حتی املایش را به زور ده میگرفت. چه برسد به انگلیسی را!
وقتی میآمد پای تخته و آقای معلی سوال میکرد مثل لالها اینور و آنور را نگاه میکرد. من و مون میکرد.
پدر حمید کمپرسی داشت. راننده بود. یکبار آقای معلی از حمید پرسید conversation یعنی چه؟ حمید گفت چه میدانم! یعنی کمپرسیِ شن .
خندیدیم. آقای معلی نخندید. سکوت کرد. حتی خود حمید هم خندید. آقای معلی اقتدار داشت. جذبه داشت. هیچکس از او نمیترسید و همه از او حساب میبردیم. از روی ترس به او احترام نمیگذاشتیم. چون قبولش داشتیم احترام میگذاشتیم. حتی آن تهکلاسیها احترامش میگذاشتند.
کارنامههای ثلث اول را دادند. حمید طبق معمول همهاش زیر ده. جز ورزش!
زبانش ۷/۵ شده بود!
با خودم میگفتم چرا حمید دیگر میآید مدرسه؟ خسته نشده از نمرههایش؟ از اینهمه تجدید و رفوزه؟
و باز کلاس زبان و آقای معلی و بیشتر باریدن بر تهکلاسیها!
یکبار که آقای معلی برگههای امتحان را از روی کاغذ استنسیل زده بود فهمیدیم به قویترها ۸ سوال داده است و به ضعیفترها ، تهکلاسیها ۴ سوال.
خسته نشد.
تا وسطهای ثلث دوم بود که یکروز حمید را پای تخته آورد. سوال پرسید. طبق معمول جواب نداد. اما من و مونهای همیشگیاش تبدیل شده بودند به صدای ماشینی که استارت بخورد اما روشن نشود. و این یعنی انگار بلد است! همانروز، همانموقع آقای معلی بلند شد و رفت و توی گوش حمید چیزی گفت. چندثانیه بیشتر طول نکشید. این هم از آن سوالاتیست که هیچوقت جوابی برایش پیدا نکردم. اینکه آقای معلی آنروز توی گوش حمید چه گفت؟ اما هر چه که گفت مثل کدی بود که دری را باز کند. انگار بارشهایش برای تهکلاسیها روی حمید جواب داده بود و حمید جوانه زد.
حمید بعد از آن کمکم زبانش به زبان باز شد. زنگهای تفریح میآمد سراغمان و زبان میپرسید. یکبار توی آبخوری بودم. آمد و گفت میثم داری weather میخوری. نگاهش کردم و گفتم دارم water میخورم. زد روی پیشانیاش و گفت : oh tanks
دو سه هفتهی بعد حمید اولین نمرهی بالای ده زبانش را گرفت. اما این پایان کار نبود. تازه حمید روی باند فروگاه آمده بود. کمکم حمید تیکآف کرد. حمید اوج گرفت.دیگر سوالهایی میپرسید که هیچکدام از ما سوادمان قد نمیداد. آن لال ته کلاس زبان شده بود بلبلزبان! حمید هنوز هم تمام درسهایش زیر ده بود اما دیگر زبانش کمتر از ۲۰ نشد.
حمید یکسال بعدش رفوزه شد و دیگر مدرسه نیامد.
نمیدانم حمید الان کجاست و چکار دارد میکند؟ ولی لابد اگر اگزوزسازی دارد رابطهی اگزوز و Exit را میداند، اگر مکانیک است حتما میداند معنای Dashboard را ، اگر راننده کامیون است لابد توی جاده معنای جملات انگلیسی پشت کامیونها را میداند یا لااقل بلد است بخواند.
لابد آقای معلی یادش نیست من را. آن دانشآموز کچل سی سال پیش را که وسط نیمکت اول مینشست و الان دارد مینویسد.
آخر کدام ابری بخاطر دارد تمام درختانی را که بر آنها باریده است؟
اما من و یقیناً حمید و خیلیها آقای معلی را یادمان است.
حالا که خوب فکر میکنم میبینم بعضی سوالها باشد که هیچوقت جواب ندارند. باشد که نفهمیدم آنروز آقای معلی توی گوش حمید چه گفت . باشد که نفهمیدم چرا امروز یاد آقای معلی افتادم ، اما بیجوابی بعضی سوالها قشنگتر است.
حال آدم را بیشتر خوب میکند تا پیداکردن جواب!
#میثم_کسائیان