سلام امروز انار خوردم. جلوی آینه. از این دانه سیاه‌ها. از این دانه‌درشت‌ها. از این پوست‌نازک‌ها. من پر از شهوت انار خوردنم. آبدار و ملس. سرش را بریدم. نه با چاقو. با دندان‌ تنش را دریدم. خون کبودش شتک زد روی صورتم. چند نگاه بر دانه‌ها انداختم و یک نگاه در آینه و ماجرایم شروع شد. چنگیز آنگونه خون نریخت که من این‌گونه انار می‌خوردم! نرسیده به دهانم غش کردند و شل شدند. با داس دندان‌هایم درو می‌کردم هر چه را که سر راهشان می‌آمد و حواس لبانم بود یک‌دانه‌اش هم قسر در نرود و پایین نیفتد. گذاشتم کاسه‌ی دهانم خوب پر شود. و قتل عام شروع شد. یکی یکی و چندتا چندتا زیر دندان‌هایم خرد می‌شدند و خونشان می‌ریخت. صدای خرت‌خرت استخوانشان توی سرم می‌پیچید و صدای قلپ‌قلپ خونشان در گلو. جوی خون می‌ریخت توی گلویم و شره می‌کرد بیرون دهانم. عصاره‌ی جانش را مکیدم. تنها پوستش امان رهایی داشت. بیچاره انار. خوشبحال من. خون کبودش بر ته‌ریش و دستانم نشسته بود و بر هر جا که می‌خواهم یا نمی‌خواهم. کاش بودی و می‌دیدی. کاش با هم انار می‌خوردیم. @Damghan_nama_ir