🔸 برای ابوالفضل‌ها ده‌بیست‌سال پيش تابستان پدر زنگ زد و هندوانه‌ی عاشقانه‌ای زير بغلم گذاشت. گفت : «حمام خانه نم داده و تعمیرات داريم می‌آیی كمک پسر مهندسم؟» از دلبرانگی‌های مهندس‌شدنم اين است كه هروقت ماشين رخت‌شویی خراب می‌شود مادرم اول به من زنگ می‌زند يا وقتی توی ماشين پدر صدایی می‌افتد شماره‌ی من را می‌گيرد. برای ايزوگام پشت‌بام و برق‌كشی و لوله‌کشی هم همينگونه نوازش می‌شوم. مثل دکتر عمومی ، مهندس عمومی هستم انگار. خودم هم ويرِ اينكارها را دارم مثل ويرِ نوشتن! هر چيزی كه خراب می‌شود اول بازش می‌كنم و نازش. بعد شروع می‌کنم حرف‌زدن با او كه چته؟! مثل وقت‌هایی که خودم نیاز به تعمیر دارم و باید بنویسم. پیچ و مهره‌های روانم را باز می‌کنم و به خودم می‌گویم چته؟! با سر خودم را به دامغان رساندم. رفتم میدان کارگر و یک کارگر انتخاب کردم. جوانی خوش قد و بالا و خوش بر و بازو. گفتم دو هفته کار داریم ، تو سرکارگر من کارگر ، می‌آیی؟ اسمش ابوالفضل بود. بیست‌ و دوساله. با ادب بود، با تربیت هم. اول و آخر تمام جمله‌هایش آقا می‌گذاشت. مثلاً آقا روزی چقدر به‌من می‌دهید آقا. یا آقا اینجوری بیل نمی‌زنند آقا. شروع کردیم به رکیدن کاشی‌ها و سرامیک و دیوارها و کف. با قلم و چکش و پتک. دوسه‌روزی گذشت. صبح‌ها می‌آوردمش و عصرها می‌رساندمش. بيشتر احترامم می‌گذاشت و آن بيل سالم را دستم می‌داد. از ادبش خسته شدم. چندباری بهش گفتم که اینقدر آقا آقا نکن. آخر کجای دنیا دیده‌ای آدم برای مستراح بپرسد آقا مستراح کجاست آقا! باز گفت آقا پس چی صدایتان کنم آقا. نهیبش دادم که اخراجت می‌کنم و می‌شوم اولین کارگری که سرکارگرش را اخراج کرد. روز چهارم میثم و ابوالفضل شدیم. وقتی فهميد مهندس هستم از خودش گفت كه آرزو داشت مهندس شود. گفت :« پدرم می‌گفت پول شبانه و آزاد ندارم ، فقط دولتی.»  شبانه‌روز درس می‌خواند و کنکور می‌دهد و یک‌هفته بعد کنکور پدر می‌میرد. درس را برای فقر و فوت پدر كنار می‌گذارد. برای مادر و خواهرهای کوچکترش. پرسیدم قبول شدی؟ گفت پی‌اش را نگرفتم دیگر. با حسرت هم گفت. شعله‌ی آرزویش روشن‌نشده خاموش می‌شود. دو هفته فقط خانه را تعمير نكردم كه خودم را هم تعمير كردم. هر روز وسط كار می‌رفتم روی نخاله‌های ساختمان و زير سايه با دستان نازنازی‌ام می‌نوشتم. نوک انگشتانم قاچ‌قاچ شده بود و تاچ موبایل جواب نمی‌داد. با خودکار می‌نوشتم. دستیم قلم بود و دست دیگرم قلم بنایی. مثلاّ می‌نوشتم :« تعمير كار سختی‌ست بيشتر وقت می‌برد اول بايد خراب كرد بعد آباد ، حالا چه ساختمان باشد چه خودم.» صدای خوشی داشت. به ابوالفضل می‌گفتم می‌دانی تا هجده‌سالگی چقدر توی این حمام آواز خواندم؟ صدایم اکو می‌شد و فکر می‌کردم صدای خوبی دارم. حالا می‌بینم توی این حمام ویرانه صدای تو خیلی بهتر است. قول بده وقتی کاشی و سرامیک شد یک دهن برایم بخوانی. و خندیدیم. یک‌بار توی حمام خراب یک دوبيتی از خودم برای ابوالفضل خواندم. با آواز برايم خواند: در قصر پری و حور ماءوا داری در قلب هزار قهرمان جا داری ... ماییم و یکی دل خراب و ویرانه ، با من سر این خرابه دعوا داری! و با ريتمش پتک می‌زديم و می‌خنديديم... تعميرات داشت تمام می‌شد كه كار به گير بدی خورد. هر چه فكر كردم عقلم به جايی قد نداد. ابوالفضل راهش را پيدا كرد. موقع تسويه حساب گفتم كه مهندس كسی‌ست كه راهی پيدا كند و اگر نشد راهی بسازد و تو هم مهندسی.... ده‌بیست‌سال از آن ماجرا می‌گذرد و فراموش کرده بودم و امروز به لطف همستر دیدم که ابوالفضل جوین د تلگرام. راستش توی این‌روزها هر کسی که جوین د تلگرام می‌شود شستم می‌رود روی اسمش و پاکش می‌کنم. برای ابوالفضل هرچه کردم شستم یاری نکرد. زنگش زدم. چه خوب که مرا زود شناختی ابوالفضل. چقدر خوشحال شدم ابوالفضل. از خودش حرف زد و گفت که خواهرهایش را فرستاده دانشگاه و دارد خرج دانشگاهشان را می‌دهد. با غرور هم گفت. و نمی‌دید که اینطرف چشم‌هایم نمناک شده‌اند... آخر به ابوالفضل گفتم قرار است بنویسمت. شاید چهارپنج‌نفر بخوانند. اما اول برای تو می‌فرستم... این نوشته برای چهل وزیر آموزش و پرورش توی این چهل‌سال نیست. برای گاج و قلم‌چی و مدرسان شریف و کوفت و زهرمار نیست. برای نظام بی‌نظم آموزشی ، برای فقر ، برای تبعیض ، برای بی‌عدالتی نیست. این نوشته برای غیرت است. برای آتش‌های غیرتی که شعله‌های آرزوها را خاموش کرد. این نوشته برای ابوالفضل‌هاست.