روز ٢٢دی ماه سال ۹۴ ، ساعت١٧، درست فرداي روزي كه بچههای گردان فاتحين نوبت به نوبت با ايثار و رشادت مثال زدنی ، خود را فداي عمه سادات کردند ، طاقت نياوردم و با چند نيروي سوري به خط زدم .
سی و یک روز از اعزامم می گذشت و قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خان طومان برویم .اما طی راه به کمین تروریست ها افتادیم و شهید سعید انصاری همان جا به شهادت رسید .
بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک شد و بعضی نیروهای همراه مان هم فرار کردند . در این هنگام من قصد کردم که جلوتر بروم . آقای مجدم گفت ما که مهماتی نداریم ! من هم گفتم که دو نارنجک و پنج فشنگ دارم و با همین ها میروم جلو ...
چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل مان هستند ، گفتیم لبیک یا زینب . که تروریست ها هم فریب مان زدند و گفتند لبیک یا زینب ، من و مجدم هم به خیال اینکه نیروهای خودی هستند جلوتر رفتیم که در محاصره آنها افتادیم . مجدم توانست از محاصره فرار کند اما من نتوانستم و بعد از آن کسی من را ندید .
آخرین حرفی که از طریق بی سیم زدم این جمله بود : من گلوله خوردم . از آن لحظه دیگر کسی از من خبری ندارد اما بچه های سپاه تایید خبر شهادت را به خانواده ام دادند .
مادر شهید :
یکی از دوستانش به او گفته بود چرا به سوریه میروی ، بمان و در ایران بجنگ . علی گفته بود ؛ جنگ در اینجا برای وطنم است و جنگ در آنجا برای اهل بیت(ع) است .
علی بسیار محتاط بود و حتی تلفن همراهش را با خود نبرد . میگفت گاهی وقتها رد تماسها را می زنند و حمله میکنند .
من هنوز از او عکسی در سوریه ندارم
مادر شهید :
نوه ام امیر حسین 11 شهریور 93 به دنیا آمد .
علی آن قدر امیر حسین را دوست داشت که یکبار می خواست ناخنش را بگیرد ، اندازه سرسوزنی انگشت امیر حسین زخم شد و خون آمد . آن روز علی مثل اسفند بالا و پایین می رفت و می گفت دست پسرم زخمی شد .
من گفتم چیزی نیست که چسب زخم می زنی خوب می شود . اما علی از فرط علاقه به فرزندش ، آرام نمی شد .
علی در روزهای آخر قبل از اعزامش یک جورهایی به امیر حسین کم محلی می کرد . من وقتی این رفتارش را دیدم فهمیدم احساس کردم که دارد خودش را برای روزهای جدایی آماده می کند .
حتی به یکی از خواهرانش گفتم : علی دارد آماده رفتن می شود ...
بخشی از وصیتنامه :
امیرحسین عزیزم اگر چه امروز پدرت در کنارت نیست ولی بدان که پدرت بسیاربسیار تو را دوست دارد و برای نجات کودکان همسن تو رفته است تا پدرمادر آنها خشنود باشد و می دانم با شادکردن دل آنها باعث شادی ابدی تو می شوم .
ابراز عشق و دوست داشتن تو را در کلام و قلم نمی توانم ابراز کنم ولی بدان تو همه وجود پدرت بوده ای و دل کندن از تو خیلی برای من سخت بوده است ولی من در ظاهر به روی خود نیاوردم تا دیگران ناراحت نشوند و مانع رفتن بنده نشوند .
من از تو می خواهم تماما گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه با بصیرت زندگی خود را توام با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی و خواهشی که از تو دارم که مادرت را اذیت و ناراحت نکنی چرا که باعث ناراحتی من می شود .