🍓🍓💦🍓💦🍓💦🍓💦🍓💦💦 💦 🍓 @Dastanvpand 💦 توبه قصاب و دختر همسایه 🍓 قصابی شیفته دختر یکی از همسایگان خویش شد. روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد قصاب از پی او رفت چون می دانست کہ در خانہ بہ غیر از دخترہ کسی نیست در خـــــ 😱😱 ـانہ را زد و در این ھنگــام دختر در را گشود با نگاہ مرد دختر متوجہ نفس بد قصاب شد با این حال فکر کرد و دختر گفت: من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا می ترسم! قصاب گفت: تو از خدا می ترسی، اما من از تو می ترسم؟! همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود. ناگهان به فرستاده یکی از پیامبران بنی اسرائیل برخورد کرد و از او کمک خواست. آن فرستاده از او پرسید: خواسته ات چیست؟ گفت: تشنه هستم. فرستاده گفت: بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم. قصاب گفت: مرا کار ارزنده و خیری نیست. فرستاده گفت: من دعا می کنم و تو آمین بگو. فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت. ابری آمد و سایه اش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند. قصاب به سوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند. فرستاده به او گفت: تو می پنداشتی کار ارزنده ای انجام ندادی؟! من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک به هنگام جدایی، این پاره ابر از پی تو می آید. قصاب ماجرای خود را به او خبر داد. فرستاده گفت: 👌توبه کننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچ کس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند☘🌹 🌹☘داستان های زیبا و آموزنده در کانال داستان و پند☘🌹 🍓 💦 🍓 @Dastanvpand 🍓 💦💦💦💦💦💦💦💦 🍓 💦💦🍓🍓💦🍓💦💦🍓💦🍓💦