🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯 🗯 🌸 🌸 واقعی بنام 🗯 قسمت پنجم ظرف چند ساعت آرزوها و آمال هایم ویران شده بود. از فرط شوک کف زمین افتادم. به هوش که آمدم😭 به سرعت از تخت پائین آمدم و از دکتر خواستم برایم توضیح دهد که چرا این اتفاق افتاده؟ و بعد در هاله ای از حیرت و ناباوری توضیحات پزشک را شنیدم. روژین چند وقتی بود از سردردهایی خفیف می نالید. بارها خواسته بودم نزد پزشک 👨⚕برود اما او این سردردها را به حساب بارداری اش می گذاشت. ظاهرا غده ای بدخیم که در مغز روژین شکل گرفته بود باعث پارگی ناگهانی یکی از شریان های اصلی شده بود. پزشک به آرامی گفت: « دیگه کاری از دست ما ساخته نیست♂ ولی می تونیم با کمک دستگاههای احیا بخش همسرتون رو زنده نگه داریم و جنینش رو به دنیا بیاریم.» نمی دانستم چه بگویم، چشمانم از شدت حیرت و ناباوری گردش شدند. یعنی من روژین نازنینم را برای همیشه از دست داده بودم؟ دو روز بعد نگار کوچولو👶 به دنیا آمد و به دنیا سلام کرد. لحظه تلخ و شیرینی بود وقتی او را داخل دستگاه انکوباتور دیدم. او تکه کوچکی از روژین بود و می دانستم که تا آخر عمرم ارزشمندترین یادگار عشقم خواهد بود. اسم دخترمان را نگار گذاشتم، همانطور که روژین می خواست. هنوز چند ساعت بیشتر از تولد روژین نمی گذشت که دنیا با همه غم هایش روی سرم هوار شد. 😔پزشکی مرا به اتاق صدا زد و گفت: « دیگه از دست ما برای همسرتون کاری بر نمیاد. اون کاملا دچار مرگ مغزی شده. اگر صلاح بدونید می تونید با اهدای اعضای بدنش به انسان های دیگه حیاتی دوباره ببخشید.» تمام بدنم به رعشه افتاده بود. رضایت برای اهدای عضو وداع قطعی و ابدی با روژین و از بین رفتن تنها بارقه امیدم بود😭 اما می دانستم که با این کارم روژین را خوشحال می کنم....... 🌸 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 🗯 🌸🗯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🗯🌸🗯 🌸🗯🌸🗯🌸 🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯🌸🗯