آقام بلند خندید و گفت :خوب حالا میخواهی چکار کنی؟ دوباره به طرف آقام برگشتم و گفتم :نمیدونم آقا جون ،اگه جایی رو پیدا نکنم این ترم مشروط میشم . دوباره بلند خندید و گفت:این رو نمیگم که .پسر حاج خانوم رو میگم . لبهام رو مثل بچه لوس ها غنچه کردم وگفتم :آقا جون ،شما هم . هستی که تا اون موقع ساکت بود گفت:آقا جون ،این اصلا قرار نیست حالا حالا ها شوهر کنه فقط گفته باشم من رو پاسوز این نکنید . مادرم چشم غره ای بهش رفت و گفت : این حرفا به تو نیومده پاشو برو بالا تو اتاقت. آقام در حال خندیدن گفت:ولش کن خانوم چه کارش داری. مادرم عصبانی به طرف آشپز خونه رفت و گفت:ببینید کی گفتم این دخترهات با این تربیت شما رو دستتون میمونن. همونطور که پیش دستی ها رو جمع میکردم رو به آقام گفتم :آقا جون حالا نمی شه شما یه فکری برام بکنید .شاید بین دوستاتون کسی باشه که جایی رو سراغ داشته باشه . -والابعیدمیدونم .اخه همه دوست وآشناهای من یک جوری همکار خودم هستن وهمشون بازاری هستن. اما فردا تو بازار یه پرس و جو میکنم ببینم چی میشه ؟. فردا صبح حسابی کسل بودم .دیروز چون تا ساعت ۷ خوابیده بودم شبش تا نیمه شب اصلآ خوابم نبرد .شیرین قبل از من رسیده بود .به محض این که من رودید جلو اومد و گفت : سلام ،چیه سر حال نیستی؟ در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:موضوع این ترم زده تو پرم . -از بس خلی .ول کن بابا . -بله اگه من هم جای تو بودم همین رو میگفتم .یک شوهر عاشق ،پولدار کردی که نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره . - دیدی حق با من بود .من که میدونستم سنگ این لیسانس رو به سینه میزنی محض خاطر شوهر .....بعد هم به طرف دیگه ای نگاه کرد و گفت : چه حلال زاده هم هاست. با تعجب پرسیدم :کی ؟ -آقا داماد دیگه . نگاهم رو به طرفی که شیرین نگاه میکرد کردم .اه باز این رحیمی کنه بود .داشت میومد به سمت ما.نیشش و نگاه تا بنا گوشش بازه . رو به شیرین گفتم:بهتره تحویلش نگیری .حوصله این یکی رو ندارم اول صبحی . رحیمی خودش رو به ما رسوند و با لبخند سلام کرد .بی اعتنا سلام کردم .اما شیرین ماشاله روی من رو زمین نگذاشت و حسابی ی احوال پرسی گرم باهاش کرد .خودم رو مشغول بازرسی کیفم کردم .اما دیدم صدایی نمی یاد .سرم رو بلند کردم دیدم هر دوشون زل زدن به من . رحیمی دوباره سر تکون داد .بابا این دیگه کی بود .اینطوری نمیشد باید امروز تکلیفش رو با خودم روشن میکردم . هر چی ما خودمون رو میزنیم به اون راه، این حالیش نیست . گفتم:کاری داشتید آقای رحیمی ؟ لبخند زد و گفت :این ترم آخر هم شروع شد و شما آرزوی اینکه یبار من رو به اسم کوچیک صدا کنید بدلم موند مستانه خانوم ؟ این و باش ما کجا و این کجا .....! با جدیت گفتم :من دلیلی برای این کار نمیبینم .در ضمن اصلا دوست ندارم کسی من رو به اسم کوچیک صدا کنه . این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌