#تمنای_وجودم
#قسمت_شانزدهم
وقتی رسیدم خونه سریع به آشپز خونه رفتم و یه مسکن از کابینت برداشتم و خوردم .مادرم در حال شستن ظرف بود . -سلام مامان خسته نباشی -سلام .زود اومدی. هروز این موقع کارت تموم میشه -نه امروز فقط با همه آشنا شدیم و بعدش هم با کارهایی که قراره انجام بدیم اشنامون کردن وگرنه چهار روز از هفته از ۹ تا ۵ بعد از ظهر اونجاییم .از شنبه هم کارمون شروع میشه . به قابلمه های که رو گاز بود نگاه کردم و گفتم :مامان امروز مهمونا میان دیگه -اره تا یکی دو ساعت دیگه میرسن.تو هم بهتره یه حمامی بری و آماده بشی.
-من یه کم سرم درد میکنه میرم حمام بعد میخوابم . -باشه عزیزم برو به طبقه بالا رفتم به هستی یه سر زدم و رفتم حمام .وقتی اومدم بیرون موهام رو خشک کردم .یه لباس آماده کردم و ولو شدم رو تخت.
با صدا ی هستی چشمام رو باز کردم -بلند شو دیگه مستانه .الان زنگ زدن .فکر کنم مهمونان -زود تر بلندم میکردی -من رفتم ...تو هم زود حاظر شو بیا صداهایی که از پایین میومد خبر از اومدن مهمون ها میداد
سریع بلند شدم و لباسم رو پوشیدم .موهام رو بالای سرم جمع کردم و شال آبیم رو سر کردم. خیلی دوست داشتم ببینم زن امیر چه شکلیه.(حتما باید خیلی خوشگل باشه ....شوهرش که خیلی ....) با ضربه ای که بدر خورد به خودم اومدم .به طرف در رفتم و در رو باز کردم با دیدن شیوا چنان ذوقی کردم که نگو -شیوا جون چه عجب بیمعرفت ،میدونی چند وقت ندیدمت -من بی معرفتم یا تو .میدونی آخرین بار من دوبار بت زنگ زدم تو دیگه زنگ نزدی -قبول .من بی معرفتم ,اما این دیگه دلیل نمیشه تو هم بی معرفت باشی و زنگ نزنی . لبخند زد و گفت :خواب بودی.چشمات پف کرده دستش رو کشیدم و تو اتاقم بردم گفتم :آره ....بیا تو تا من حاظر شم بریم پایین . در و بستم و همونطور که آرایش میکردم گفتم :خوب چه خبر ؟ -خبرا پیشه توئه .انشالا تا سال دیگه خانوم مهندس میشی هان ؟ - کو تا مهندسی .بعد از این باید برم ارشد بخونم تازه این هم بعد از این که شوهر خاله شما کارم رو تایید کنه -چرا اون ؟ -خوب اون اگه کارم روتصدیق نکنه که پایان کار نمیگیرم که ؟ -اما من تا اونجایی که میدونم ایشون تو کارای شرکت دخالتی نمیکنه . -نمیدونم والا ..امروز که با هاش صحبت میکردم همه کاره به نظر میومد . -پس اگه به نظر ایشونه که مطمئنم مورد قبول واقع میشی . -من که بعید میدونم .بین خودمون باشه .اما یه جوریه.خیلی بداخلاقه -عمو هوشنگ رو میگی!؟ -تو بهش میگی عمو ،جالب .راستی شیوا هیچ وقت از خالت برام نگفته بودی . -آخه دلیلی نداشت -آره .اما فکر میکردم باید خیلی با هم صمیمی باشید به آینه نگاه کردم وگفتم :بریم ...حالا خالت و آقای رادمنش هم با شما اومدن -آره ،با هم اومدیم -راستی یادم باشه به خالت تبریک بگم -برای چی؟! -با حالت شیطنت آمیزی گفتم :بخاطر همسرشون .برعکس اخلاقش از چهره خوب و زیبایی برخورداره شیوا ارم به پشتم زد و گفت :مثل این که تو امشب یه چیزیت شده ! در اتاق رو باز کردم گفتم:مگه غیر از اینه -چی بگم والا از دست شیطنتهای تو.
با هم به طبقه پایین رفتم با خانواده آقای سمائی و همینطور خانوم و آقایی که همراهشون بود و مسن تر از پدر و مادر شیوا بودن ،سلام و احوال پرسی کردم بعد به سمتی که هستی و لیدا نشسته بودن رفتیم و کمی سر به سرشون گذاشتیم و کنار انها نشستیم .مونده بودم امیر و همسرش کجان؟!رو به شیوا گفتم پس تو که گفتی با خالت و آقای رادمنش اومدین پس کوشن. شیوا با تعجب نگاهم کرد و گفت :ببینم تو امروز حالت خوبه ؟ -چه طور؟ خوب چون اونا روبروی تو نشستن و تو باز سوال میکنی؟ دوباره به روبرو نگاه کردم و رو به شیوا گفتم :این خانوم خاله توئه اون آقا هم آقای رادمنشه ؟! -آره دیگه اون خاله مریمه ،اون هم عمو هوشنگ ،یا به قول تو آقای رادمنش -ولی این آقا که مهندس رادمنش نیست .اون خیلی جوونتر بود .شاید یه چند سالی از ما بزرگتر . با این حرفم شیوا چنان خنده ی کرد که همه به سمت ما نگاه کردن .شیوا به زور خودش رو کنترل کرد و طوری که هنوز ته خنده تو صداش بود گفت:
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••