#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_بیست_و_پنج «قصه ها!»
#قسمت_دوم
بیشتر از اینکه ختنه سوران باشد نمایشگاه زوجین بود. زنش از آن ژاپنیهایی بود که دمپایی لاانگشتی با جوراب میپوشد و از قیافهاش معلوم بود از آن اوشینهای بدبخت روزگار است که هر روز زمینهای خانه را حوله خیس میکشد و با آستین کیمونویش عرق پیشانیاش را پاک میکند. از پشت کله جفتشان میشد فهمید که شبها کف زمین، روی بالشت آجری میخوابند. کف دستهایش را بهم چسباند و یک احترامی نثارم کرد. زورکی لبخندی تحویلش دادم. عمو اسدالله درحالیکه همچنان داشت زیر و زبرش را میلرزاند، داد زد «به افتخار امین جان بزن کف قشنگه رو» انگار نه انگار زنش ترکیده! سرم را برگرداندم تا پسرعموی کوچولوی درد کشیدهام را ببینم که سیمین با معلم خصوصیاش وارد خانه شدند. سیمین روی ویلچر بود و نیمی از موهایش کنده شده بود و فک پایینش با یک دستگاه مکانیکی جابهجا میشد تا بتواند حرف بزند. معلوم بود مادرشوهرش نمیگذارد آب در دل سیم سیم تکان بخورد! دماغم تا رودهام تیر میکشید. پیرزنی که کنارم نشسته بود و تا منتهی علیه حلقش شیرینی فرو کرده بود با آرنجش کوبید به پهلویم و با دهان پر گفت: «شما مجردی؟» گردهای شیرینی که از دهانش روی صورتم پاشیده شده بود را پاک کردم و گفتم «شما پسر داری؟» شیرینیاش را قورت داد و کوبید روی شانهام و گفت: «یکی داشتم توی تلفن گویای شهرداری صحبت میکرد. دیروز با پاسخگوی هفتاد و سه ۱۱۸ قول و قراراشونو گذاشتن.
حیف شد.» دماغم یخ زده بود و احساس میکردم هر لحظه ممکن است که از جا کنده شود که یک نفر سینی کیک را جلویم گرفت. واقعا کیک این مراسم خوردن ندارد. سینی را با دستم عقب زدم. کیسه یخ را روی مغزم گذاشتم و از روی مبل بلند شدم که صدای مردی از پشت سرم آمد «با من ازدواج میکنی؟» سرم را برگرداندم. پسری با کت قهوهای که یک کیسه آب گرم در دستش بود پشت سرم ایستاده بود. حیف مچ دستم درد گرفت تا بقیهاش را برایت بنویسم و مجبوری تا هفته بعد و نامه بعد صبر کنی….
فعلا – مادرت🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓