#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوپنجم
دستهاش رو زیر بازوم گذاشت و کمک کرد که بنشینم
-چرا اینطوری شدی تو ؟
روسریم رو که روی شونم افتاده بود روی سرم کشیدم و گفتم:طوری نیست .الان حالم جا میاد
امیر که هنوز تو قالب در ایستاده بود گفت:شیوا ،به خانوم صداقت کمک کن بلند شه ،باید بریم درمونگاه
گفتم:احتیاجی نیست .یه کم بنشینم حالم بهتر میشه
-اگه قرار بود که بهتر بشید ،از اول جلسه که نشسته بودید حالتون بهتر میشد.....شیوا من میرم پایین ماشین رو از تو پارکینگ بیارم بیرون .جلوی ساختمون میبینمتون.
پس قیافه ام این همه تابلو بوده که این مجسمه ابوالهول هم فهمیده حالم خوش نیست .
با کمک شیوا بلند شدم .انقدر حالم بد بود که تمام سنگینی بدنم رو روی شیوا انداخته بودم .طفلک حرفی هم نمیزد.تا موقعی هم که به درمانگاه برسیم سرم روی شونه اش بود .
دکتر بعد از این که فشار خونم و تبم رو چک کرد ،یه سرم نوشت که گفت همین الان باید بزنم .من هم که از هرچی سرم و آمپول و سوزن بود فرای بودم .همینطور که از اتاق میومدم بیرون به شیوا گفتم:من سرم نمیزنم گفته باشم .
-بابا روت و برم .اگه من نگرفته باشمت که این وسط ولویی .
داشتم همینطور غر میزدم که پرستار اومد و ما رو به اتاق تزریقات هدایت کرد .حرف ما هم که کشک .این پرستار هم که تا میتونست دست ما رو سوراخ کرد تا بلاخره رگم رو پیدا کرد .
چاره ای نبود ،باید تحمل میکردم .یه ۴۵ دقیقه ای همونجا دراز کشیدم تا سرمم تموم شد .شیوا هم که از اول همونطور ساکت نشسته بود و به محض این که سرمم تموم شد رفت بیرون و به پرستار خبر داد.
با کمک شیوا نشستم و گفتم:ببخشید شیوا تو هم به زحمت افتادی
-هیچ هم زحمت نبود .ببینم حالا چطوری
-توپ توپ ..خوب شد این سرم رو زدم
-دیدی ...مثل این بچه ها گریه میکردی که من سرم نمیزنم .....حالا اینجا بشین من امیر رو صدا بزنم
آستینم رو پایین دادم و گفتم : مگه هنوز اینجاست .
-پس میخواستی ما رو بذاره بره ....
بعد هم رفت بیرون .روسریم رو درست کردم و رفتم بیرون که دیدم امیر و شیوا به طرفم میان .این دفه واقعا خجالت کشیدم .
-ببخشید مهندس مزاحم شما هم شدم .با عث شدم شما هم از کارتون بیفتید .
مثل همیشه خشک و جدی گفت:هر کس دیگه هم بود همین کار رو میکردم .حالا حالتون چطوره ؟
زیر لب گفتم :خوبم ،ممنون
نمیدونم چرا دلم میخواست بگه ،به خاطر تو از کارم زدم .نه این که بگه هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکردم .
مستانه خل شدی ...خوب معلومه هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکرد ....تو هم چه توقعهایی داری ها .اونم از کی ,فرعون مصر ...
امیر :خوب اگه آماده اید بریم
رو به شیوا گفتم:راستی کیفم رو آوردی ؟
-میخوای چکار ؟
-خب باید تسویه حساب بکنم
امیر گفت:من حساب کردم.
-شرمنده لطف کنید بگید چقدر شد ،وقتی رسیدیم حساب کنم
-احتیاجی نیست
چه سخاوتمند ...بابا این که خیلی خاضع هستش ..خدایا من رو ببخش که این همه بد راجع به این گفتم و این همه صفت بی ربط بهش نسبت دادم
داشتم به نتیجه مطلوبی میرسیدم که گفت :بعدا از حقوقتون کم میکنم .
ای حناق ،مردک شکم گنده پول پرست ...
به شکمش نگاه کردم
مستانه بمیر تو هم با این حرفهات .یه چیزی بگو حداقل جلوی خودت ضایع نشی.
امیر در حالیکه لبخبد موذیانه ای روی لبش بود گفت:جلوی در میبینمتون.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••