#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره ۳۳- ازدواج شفاف!
بعد از آمدن شيوا و رفتن سامان، ۷ صبح يک روز جمعه بود که از خواب بيدار شدم و ديدم از مردها بدم ميآيد. يعني يک هفته طول کشيد تا اين احساس را پيدا کنم. در آن يک هفته هم شيوا دستهايم را به تخت بسته بود و آنقدر غذاي گياهي و بدون هورمون به خوردم داده بودند که وقتي صبح جمعه بيدار شدم ديگر مردها و اشيا برايم فرق چنداني با هم نداشتند. شايد ميتوان گفت تنها تفاوتشان نهايتا اين بود که اشيا هيز نيستند و خب اين يک درجه اشيا را برايم ارزشمندتر از مردها کرده بود. مثلا گاز و يخچال براي مو بلوندها به همان اندازه کار ميکنند که براي سبزهها و دماغ کوفتههايي مثل من و اين يعني انصاف و مشتريمداري بين اشيا بيشتر حکمفرماست تا مردها. اولين کاري که بايد ميکردم اين بود که به همه قبليها حالي کنم خوشحالم جواهري مثل من از دستشان رفته. فقط نميدانستم از کدام شروع کنم. نصفشان زن گرفته بودند، نصف ديگرشان کلا غريبه و توي راهي بودند و يکي دوتايشان هم که مرده بودند. از جايم پريدم و گوشي موبايلم را وسط خرت و پرتهاي اتاقم پيدا کردم و شماره تلفن همه آنهايي را که داشتم انتخاب کردم و نوشتم «از همتون بدم مياد. قصد ازدواجم ندارم.» هنوز پيغامم را نفرستاده بودم که چيزي کوبيده شد به در خانه. به طرف در رفتم که شيوا از انتهاي خانه با پتويي که دورش بود دويد و پاهايش را روي سراميکها ليز داد تا جلوتر از من به در برسد. يک هفتهاي بود در خانه ما چنبره زده بود و ميگفت آمده تا من را اصلاح کند اما گندش درآمد بهخاطر دست بزنش که يکسره ناپدرياش را چک و لگد ميزده از خانه انداخته بودنش بيرون. پايم را زير پايش گرفتم تا به در نرسد و در را باز کردم. پسري پشت در ايستاده بود که با دسته گلي در دستش، يک کت طوسي رنگ همراه با شال گردن طوسي و شلوار طوسي تنش بود. اينهايي که همه هنرشان از لباس ست کردن اين است که هرچه همرنگ هم پيدا کردند کنار هم بچينند و شبيه روپوش مدرسه تنشان کنند، آدمهاي صاف و سادهاي هستند. دسته گل را جلويم گرفت و گفت: «آرمين ۶۲». شيوا از روي زمين بلند شد. دسته گل را قاپيد و شبيه نارنجکي که هر لحظه ممکن است بترکد انداخت دورترين نقطه خانه. آرمين، شيوا را نگاه هم نکرد و وارد خانه شد. روبهرويم ايستاد و دستهايش را شبيه قلب کرد و گفت: «بابا آرمين ۶۲. تو ياهو مسنجر چت کرديم! مگه تو ايديت دختر شيشهاي نيست؟ اومدم بگيرمت.» آنقدر غذاي بدون ادويه خورده بودم که شور و شعفي من را نگيرد اما شيوا يقه آرمين را گرفت و داد زد: «آدمها همديگهرو نميگيرن! با هم ازدواج ميکنن. اون سگه که ميگيرن احمق!» هفت ستون بدن آرمين داشت ميلرزيد که جدايشان کردم و گفتم: «آقاي محترم من قصد ازدواج ندارم.» اين جمله را وقتي با آن طنين خاص پر از نجابت و غرور ميگفتم، خودم خندهام ميگرفت اما دست خودم نبود. آرمين مشتش را به قلبش کوبيد و گفت: «يا تو يا هيچکس ديگه. ما يه عمره با هم چت کرديم. الکي که نيست.» اصلا انصاف نبود درست زماني که مردها دلم را زده بودند يک آدمي اشتباهي بيايد و مشتش را يکسره برايم بکوبد روي قلبش. مبل گوشه خانه را نشانش دادم. چشمکي زد و روي مبل نشست و دوباره دستش را روي قلبش کشيد. مردک دست کم ۳۰سال داشت اما هنوز فکر ميکرد ماساژ قلبش ميتواند خيلي اغواکننده و تاثيرگذار باشد. هرچند اگر چند هفته قبل فقط راجع به رگهاي قلبش حرف ميزد، عاشقش ميشدم. من و شيوا روبهرويش ايستاده بوديم که شيوا دستم را کشيد و به داخل اتاق هل داد. قبل از اينکه چيزي بگويد گفتم: «واقعا مردارو نميشه تحمل کرد!» شيوا موهايش را در انگشتش چرخاند و گفت: «ببين من دختر شيشهايام.» در زندگي با دو واقعيت تلخ روبهرو شده بودم، يکي اينکه بابا اول ميخواسته خاله را بگيرد اما بهخاطر گوش سنگين بابابزرگم اشتباهي مامان را بهش دادند و دومياش اينکه شيوا ضد مرد نبود و دلش شوهر ميخواست! کوباندم توي گوشش و گفتم: «بيشعور پس چرا منو چيزخور کردي؟!» از لاي در آرمين را نگاه کرد و گفت: « عزيز من همش کار هورموناست. هورمونام از دهنم داشت ميزد بيرون اينقدر سرکوبشون کرده بودم.» لجم گرفت و از کمدم آدامسم را درآوردم و انداختم توي دهانم. آرمين داد ميزد «دختر شيشهايِ من کي واسم صداي ماهي درمياره؟!» شيوا دستش را جلوي دهانش گرفت و ضعف رفت و من با سومين و چهارمين واقعيت تلخ زندگيام هم روبهرو شدم. يکي اينکه شيوا با آن ضمختياش براي عشقش صداي ماهي درميآورد و ديگري اينکه ماهي صدا دارد!
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662