شیوا که حال اون هم مثل من گرفته شده بود گفت : از حالا گفته باشم امیر .هر کسی نمیتونه لیاقت تو رو داشته باشه .بهتره درست در این مورد فکر کنی .وگرنه با من طرفی. .اصلا متوجه فضای دور و اطرافم نبودم .فقط میدیدم همه با هم حرف میزنن ،میخندن. چقدر بی خیالن.یعنی هیچ کدومشون غم و غصه ندارن؟! من چه غمی داشتم ؟ نگاهم به سمت امیر کشیده شد .به من نگاه میکرد با یه لبخند خیلی کمرنگ . آره ،تو دلت به من بخند تو بردی ؟......اما امیدوارم طرف کچل باشه اونوقت من به تو بخندم . با صدای لیدا نگاهم رو با یه حالتی مثل این که بگم ایشششش ازش گرفتم . اه ...چه قدر از این کلمه بدم میومد .این کلمه رو وقتی دختر ها کم میاوردن میگفتن . خب من هم کم آورده بودم دیگه ....عمرا ...بره گمشه .حالا که اینطور شد با پیشنهاد اولین ازدواج،میرم خونه بخت ؟ لیدا :مستانه میشه با این دوربین یه عکس از من و هستی با شیوا بندازی ؟ -الان ؟ -آره دیگه آخه میترسم بعدا وقت نشه . شیوا گفت : بذار اول مانتوش رو در بیاره بعد . لیدا رو به من گفت : پس دنبالم بیا . به دنبال لیدا به یکی از اتاقها رفتم و مانتوم رو در آوردم و روبروی آینه مشغول درست کردن روسریم شدم .هستی گفت : مستانه این مدل روسری خیلی بهت میاد . -به نظر تو خوبه . -عالیه .آخه تو اینقدر خوشگلی که همه جور مدلی بهت میاد .اما این مدلی باحال تر شدی . -از تعریفت ممنونم ....تو هم این مدل مو خیلی بهت میاد . اومد جلوی آینه وایساد و گفت : راست میگی . -معلومه که راست میگم خانوم خانوما . خندم گرفت .درست مثل هستی که به قیافه خودش خیلی حساس بود . گفتم : بریم دستم رو گرفت و گفت: بریم با هم از اتاق امدیم بیرون از در که امدیم بیرون نگاهم به خانوم رادمنش و بی بی جون افتاد که روی صندلی نشسته بودن و با هم صحبت میکردن .رو به هستی گفتم : تو برو من الان میام . به طرف اونها رفتم و سلام کردم .مثل دفعه قبل بی بی جون در اغوشم گرفت و پیشونیم رو بوسید . تو دلم گفتم ،اینقدر دلم میخواست عروست میشدم ... وقتی به چشمهام نگاه کرد احساس کردم حرف دلم رو خوند .یه لبخند زد و دستم رو فشرد .خجالت نکشیدم دوباره به آغوشش رفتم و بعد سریع به طرف بقیه رفتم .لیدا دوربینش رو به من داد و گفت : بیا فقط نه زیاد دو ر باشه ،نه زیاد نزدیک . شیوا گفت : فرمایشی نیست -ا...شیوا خب میخوام یه عکس خوب بشه دیگه . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••