هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین ببینمش .به چهره مغرورش عادت کرده بودم ..... - مورد پسند واقع شدم . به خودم امدم و با تعجب به امیر نگاه کردم . لبخند زد و گفت : بالاخره آره یا نه . مونده بودم چطور با این پرویی این حرف رو جلوی راحیل و بهمن به من زده .به سمت راحیل نگاه کردم . ا ...پس این دوتا کجا رفتن . خدای من ،اصلا متوجه نشده بودم از کی به صورت امیر خیره شده بودم .با شیطنت ابرو هاش رو داد بالا با قیافه حق به جانبی گفتم : من به شما نگاه نمیکردم -پس حتما به یه چشم پزشک خودتون رو نشون بدید .چون انحراف چشم دارید. دندونهام رو به هم فشردم .هنوز با لبخند نگاهم میکرد .همین سبب شد تا بیشتر عصبانی بشم .زیر لب ناسزا گفتم .گوشش رو نزدیک آورد و گفت :صدا زیاده نمیشنوم . -پس برید سمعکتون رو عوض کنید ،یا نه اصلا از همون خانومی که اون بالا بغل دست من بود بگیرید .مطمئنم دلتون رو نمیشکنه بعد هم سریع از کنارش رد شدم خدا جون آخه چرا این اینقدر رو اعصاب من جفتک میزنه ...اعتراف میکنم که دیگه دارم کم میارم ...اصلا توبه ما رو چه به عاشق شدن ... داشتم همینطور برای خودم حرف میزدم که تون شلوغی خوردم به یه نفر. سرم رو برگردوندم طرفش .انگار از خداش بود .چشمهاش برق زد و دستش رو روی بازوی من گذاشت. میخواستم بازم رو از دستش جدا کنم اما اون همچنان محکم من رو گرفته بود . فقط خدا خدا میکردم کسی در این موقعیت ,مخصوصا که اون لبخند معنی دار رو لبش بود ما رو نبینه . با عصبانیت گفتم : ولم کن . بازم رو محکم تر فشار دادو قیحانه به صورتم زل زد . از نگاهش با اون چشمهای خمار و قرمزش اصلا خوشم نمیومد .دوباره به خودم تکونی دادم و ایندفه محکمتر گفتم : ولم کن آقا بهرام . حیف آقا که من به این گفتم .یه دفعه بدون هیچ حرفی من رو به طرف آشپزخونه که درست پشت سرم بود هول داد .اما هنوز بازوم رو ول نکرده بود . همچنان که توسط اون به عقب هدایت میشدم گفتم : مثل اینکه شما حرف حالیت نمیشه . حالا دیگه وارد آشپزخونه شده بودیم .لبخندش پررنگتر شد و گفت :فقط میخوام کمکتون کنم . -من از شما کمک خواستم ؟...ولم کن . از بوی بدی که از دهنش استشمام کردم متوجه شدم،مشروب الکلی مصرف کرده .دست پام رو گم کرده بودم. از این که صورتش اینقدر نزدیک بود و اون نفس گرم و تهوع آورش به صورتم میخورد احساس بدی داشتم . فقط این امید رو داشتم که غلط زیادی نمیتونه بکنه .به هر صورت اون آشپزخونه جای مناسبی برای هدف کثیفش نبود . اما در واقع خودم رو گول میزدم چون حتی توی اون موقعیت که بازوم رو گرفته بود چندشم میشد و حتی آرزو کردم کسی در این لحظه سر نرسه .فقط خودم رو آماده کرده بودم که اگر بخواد بیشتر از این سرش رو به صورت من نزدیک کنه ،با کله محکم به صورتش بکوبم . صدای عصبی امیر نگاه من رو از صورت بهرام گرفت -اینجا چکار میکنی ؟ بهرام سریع بازوی من رو ول کرد و گفت : هیچی .ایشون حالشون مساعد نبود میخواستم کمکشون کنم ،همین وقتی امیر نگاهش رو به صورت من دوخت با تمام وجود لرزیدم .باز هم نگاهش مثل نگاه یه بازپرس به یه مجرم بود .بهرام که موقعیت رو مناسب ندید رو به من گفت : به هر صورت اگه باز هم مشکلی بود من رو در جریان بگذارید .همونطور که گفتم فقط کمی فشارتون پایین اومده بود . بعد هم از من فاصله گرفت و از آشپز خونه بیرون رفت . نگاه امیر هنوز به صورت من دوخته شده بود .حتی قدرت فکر کردن رو از من گرفته بود . اما به خودم امدم مگه من تقصیر کار بودم که باید اینطور دست و پام رو گم کنم .نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف در رفتم .همین که به کنارش رسیدم با عصبانیت گفت : چرا چشمهات رو باز نمیکنی جلوی پات رو ببینی ؟! وایسادم و به طرفش که درست سمت چپم بود نگاه کردم و گفتم : با من بودید ؟ با همون حالت گفت : مگه غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا هست. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••