-الو -چه عجب ... -سلام شیوا -سلام و مرض چرا هرچی از صبح زنگ میزنم بر نمیداری . - شارژ نداشتم ...تو کجایی ؟ شرکت نیستی . خندید و گفت : نه چند روز مرخصی گرفتم ...از نیما شنیدم تو هم نرفتی هستی جلوم امد و با دست به ساعتش اشاره کرد . -شیوا جان من بعدا بهت زنگ میزنم .الان باید برم -باشه .تا شب زنگ بزن یه خبرایی دارم .بشنوی ذوق میکنی . به این حرفش پوزخند زدم . -باشه زنگ میزنم . گوشیم رو پرت کردم روی میز هستی گفت : مستانه دیرم شد .عجب غلطی کردم با تو امدم ها . باقیمانده وسایلم رو تو کیفم ریختم و از اتاقم امدم بیرون .هستی هم که مثل این جوجه ها دنبالم میومد . امیر و نیما رو در حال دست دادن و خداحافظی باهم دیدم .نیما رو به من کرد و گفت : مستانه خانوم با اجازتون .بعدا میبینمتون . این بر عکس زنش اصلا فضول نبود که بپرسه اون برگه رو برای چی میخوای .... گفتم : به سلامت . از هستی هم خداحافظی کرد ورفت .نگاهم به در بود که امیر گفت : میتونم وقتتون رو برای چند دقیقه بگیرم . باید حد س میزدم که نیما رو برای چی فرستاد بره ... نه من با لولو ها کار ندا رم . بطرفش برگشتم اما باز نگاهش نکردم .جواب دادم : ما باید بریم شما هم اگه اون برگه ها رو آماده نکردید مسله ای نیست .به هر صورت استاد کار نیمه کاره رو قبول نمیکنه . -من اون برگه رو ۳ ماه دیگه بهتون میدم .زیرش هم امضا میکنم که تمام مدت رو با ما همکاری داشتید . پوزخندی زدم و گفتم : پارتی بازی ....بهتون نمیاد آقای مهندس . و نگاهش کردم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاه میکرد .مطمئنم اون لحظه بدش نمیومد دوباره به صورتم سیلی بزنه و بگه اون یکی سیلی هم حقت بود ضعیفه... نگاهم رو ازش گرفتم و به هستی گفتم بریم . سریع از شرکت زدم بیرون . هستی:مستانه مگه کسی دنبالت گذاشته .صبر کن من با این پوتینها نمیتونم تند بیا م. به حرفش گوش ندادم .خوشبختانه برای آسانسور هم معطل نشدیم . نگاه مشکوک هستی رو روی خودم احساس کردم .با تشر به طرفش برگشتم و گفتم : چرا اینجوری نگاه میکنی . -تو چرا اینطوری میکنی ...دیوونه . راست میگفت دیوونه بودم .دیوونه عاشق .از این واقعیت که نمیتونستم فرار کنم نگاهم به نگهبان شرکت که جلوی در وایساده بود افتاد .دیدم این آخرین باره که می بینمش رفتم جلو و گفتم خداحافظ تعجب کرد. حق داشت من هیچ وقت باهاش سلام و خداحافظی نمیکردم . سری تکون داد و گفت : همه رفتن .کسی دیگه تو شرکت نیست . -همه رفتن ... میخواستم بگم که فقط اون غول بی شاخ اما دومدارش بالا س که هستی صداش در اومد -من رفتم بخدا دیرم شد دوباره خداحافظی کردم و با هستی زدم بیرون . چند دقیقه ای بود که سوار تاکسی شده بودیم .سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم . هستی گفت :مستانه گوشیت رو بده من به زهره بگم صبر کنن تا من برسم . بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم . -تو کیفمه .خودت بردار . کیفم رو از رو پام برداشت -اینجا نیست . -درست بگرد خودم گذاشتم .... یادم افتاد آخرین بار روی میز کارم گذاشتم و حواسم نبوده برش دارم .آهم در اومد . رو به راننده گفتم : آقا همینجا نگه دارید لطفا هستی با تعجب گفت : هنوز خیلی مونده که . -گوشیم رو تو شرکت جا گذاشتم .باید بریم بر داریم -حرفش هم نزن همینطوری هم کلی دیرم شده - باید برگردیم . -من نمیام . -به جهنم .خودم میرم .تو هم از سینما یه راست بیا خونه . -چشم مامان دومی محلش ندادم و کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••