#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه
بى حرف، دنبالشان رفتم. در میان راه، از پنجره به بیرون زل زده بودم. با خودم فکر مى کردم که زندگى چه رسم غریبى دارد. آخرین هفته اى که مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهایم را مى دادم و شادى میان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در کش و قوس بود. لیلا هم روز به روز افسرده تر و سنگین تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنین در رحمش، بى حوصلگى اش افزایش مى یافت و عاقبت حسین خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسیده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم!حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارویى وجود داشت که مرا تا زمانى که مى خواهم در خواب نگه مى داشت.صداى سهیل مرا از افکارم بیرون آورد: - مهتاب فردا ثبت نام دارى؟با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود باید برم دانشگاه.- چند ترم دیگه مونده؟- این ترم و ترم بعدى.
سهیل خندید: پس دیگه راحت مى شى. چیزى نگفتم. سهیل از آینه نگاهم کرد: راستى مهتاب، یک مقدار از پول ماشین باقى مونده بود که ریختم به حساب حسین، بابا هم یک مقدار پول برات داده...با تعجب گفتم: براى چى؟- براى شهریه دانشگات، خوب بابا باید پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو این شرایط که حسین چند ماهه بیکار بوده...تا خواستم دهان باز کنم، سهیل غرید: حرف نزن! لجبازى فایده نداره، بابا رفته و این پول بى زبون دست منه، اگه نگیرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى! صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قیامت بود، طبق معمول! با خودم مى خندیدم و فکر مى کردم چقدر زمان باید بگذرد تا کارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود که از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى کردند برگه پیش ثبت نام پر کنند. براى اینکه بتوانند پیش بینى کنند به چند کلاس براى یک درس احتیاج است اما بازهم موفق نمى شدند و با اینکه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگیرند و خود به خود پیش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بیشتر کدها پر بود و باید با التماس به مدیر گروه و تعریف کردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى کردى که چند نفرى به ظرفیت بیفزایند. لیلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت کارهایش را انجام مى داد. بسم الله گویان به میان جمعیت دختران فریاد کش، رفتم وخودم هم شروع به فریاد زدن، کردم. وقتى پس از سه چهار ساعت کارم تمام شد، شادى که کنار لیلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت دیدى؟نگاهى به سرتا پایم کردم و گفتم: فقط یک دکمه، تو چى؟شادى خندید: یک جیب کنده شده و سه دکمه گم شده!آیدا با شنیدن خنده هایمان به طرفمان آمد و سلام کرد. شادى با خنده گفت:- به به، عروس خانوم، دیدى انقدر گفتى و مسخره کردى تا آخر خودت هم تو کوزه افتادى؟آیدا کنارمان نشست و گفت: هنوز معلوم نیست.پرسیدم: چرا، حرفى پیش آمده؟ آیدا آه کشید: هنوز نه، ولى ما هنوز به مسعود واقعیت رو نگفتیم، فقط مى دونه که پدر و مادرم از هم جدا شدن.لیلا پرسید: حالا این آقا مسعود چطور پسریه؟ اگه بفهمه چه کار مى کنه؟ - پسر خوبیه، از دوستاى آرمانه، اما پدر و مادر خیلى خشکه مقدس و وسواسى داره، خیلى هم گوش به فرمان مادرش است. آرمان که مى گه اصلا بهشون نمى گم، اگه هم خودش فهمید و سوال کرد مى گیم ما بى خیال بابامون شدیم.ولى من مى ترسم، دلم نمى خواد بعدا از دهن کس دیگه اى بشنوه، خوب تو این مدت بهش علاقه مند شده ام. پسرخوش اخلاق و خوبیه، کار و خونه و زندگى اش هم که معلومه، فقط دعا کنید اوضاع خراب نشه.شادى آهسته گفت: نه بابا، هیچى نمى شه.آیدا به شادى نگاه کرد و با شیطنت پرسید: تو چه کار کردى؟ استاد دیگه داره مى میره...شادى لبخند زد: نترس نمى میره. ازم خواستگارى کرده، با پدر و مادرش و خواهرش آمدن خونه مون، چه خواهرى داره از اون چشم سفیداست، ولى پدر و مادرش آدماى ساده و خوبى بودن. پدر و مادر منم قبول کردن و قرار شد آخر این ترم مراسم عقد و عروسى یکجا برگزار بشه.لیلا با کنجکاوى پرسید: اسمش چیه؟ هنوز بهش مى گى آقاى راوندى؟شادى خندید: نه بابا، اسمش رامینه، عصرها تو یک شرکت کار مى کنه و صبحها تو دانشگاه ما و چند جاى دیگه درس مى ده. وضعش عالى نیست، ولى بد هم نیست. یک خونه کوچیک خریده و یک ماشین جمع و جور داره، البته نه فکرکنى با حقوق دانشگاه اینا رو خریده ها، به قول خودش حقوق دانشگاه فقط براى خریدن روزنامه و کتاب، کفاف مى ده.باباش کمکش کرده.همانطور که بلند مى شدم، گفتم: نترس، خودش جوونه کار مى کنه پول در مى آره. همه اول زندگى سختى مى کشن،هیچکس از اولش راحت و آسوده نیست.لیلا غمگین گفت: هر کى هم از اول همه چیز داره، مطمئن باش خیلى چیزاى دیگه نداره.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇❤
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662