🚩 چقدر فضولی دختر………….. تو خیلی حالیته به کارای خودت برس دادگر- اره ممنون میشم با این عینک راه رفتن واقعا سخت بود همش مجبور بودم یه چشممو ببندم و راه برم کمی سرم درد گرفته بود. لیوان چایمو برداشتم در حال ریختن چایی بودم مژی- هی ببین کی اینجاست چشمامو بستم و نفسمو دادم بیرون باز این مژی سرو کلش پیدا شد مژی- اخیه لیوانشو لیوانو از دستم قاپید مژی – نه خوشم میاد خودتم باور داری یه گربه تمام عیاری فریده هم همون موقعه وارد ابدار خونه شد . ببین فریده…. لیوان گربه ایشو ببین (لیوان من یه لیوان زرد رنگ بود که روی دستش یه گربه ملوس بصورت نازی نشسته و دمش رو روی بدنه لیوان به صورت مارپیچ امتداد داده این لیوانو بدون توجه به شکل و مدلشو خریده بودم توی بازار که رفته بودم یه لحظه چشممو گرفت و منم خریدمش ) فریده با سر حرف مژگانو تصدیق کرد و در حال خندیدن وای دباغ عینکت چی شده مژی -نکنه با گربه های محلتون در گیر شدی بعد دوتایشون بلند زدن زیر خنده بدون توجه به حرفا و خندهاشون یه لیوان برداشتم و برای دادگر چایی ریختم و در حالی که لیوانم هنوز دست مژی بود از ابدار خونه زدم بیرون مژی هم با سرعت دست فریده رو گرفت از ابدار خونه امد بیرون مژی- هی هی دباغ به طرفشون برگشتم یه دفعه لیوانو از دستش رها کرد و لیوان به زمین خورد و به چندین تکیه تبدیل شد این دوتا دیگه شورشو در اورده بودن بغض کرده بودم عینکو کمی بالا کشیدم مژی- وای ببخشید یهو افتاد این بار خودم یه لیوان دیگه می گیرم که روش ۲تا گربه داشته باشه و باز خندید سرعت قدمامو بیشتر کردم بند کفشام از کتونی زده بود بیرون بیشتر کارمندا به خاطر صدای شکستن از اتاقاشون امده بودن بیرون و اونایی که صدای مژی رو شنیده بودن با حالتی مسخره ای بهم می خندیدن انقدر تند راه می رفتم که متوجه نشدم و این بند کفش دوباره کار دستم دادو محکم خوردم زمین دادگرهم که از اتاق زده بود بیرون با نگرانی بهم خیره شد تنها کسی بود که بهم نمی خندید زود از زمین بلند شدم و به طرف اتاق کارم رفتم دادگر دم در وایستاده بود سریع خودشو کشید کنارو من وارد اتاق شدم خودمو پرت کردم رو صندلیم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓