🍃🌺 🍃 ... ولی اگه بهم بگی چته شاید بتونم کمکت کنم.....😞 بعد از دیدن همکلاسیت اینجوری شدی حواسم هست....😕😢😱 قبض روح شدم با این حرفش، سریع خودم روجمع وجورکردم،گفتم: +نه خانم جون ببین میخندم چیزی نشده جونه خودم، یکم خسته راهم همین.. 😕 یه آهی کشید و گفت : باشه،پس من برم شام درست کنم... دلم میخواست بگم به مادرم آخه رفیق بودیم باهم ولی شرمم میومد....😔😢 تو ذهنم همش این حرفا بود که دختر مذهبی از پسر نباید خوشش بیاد و فاطمه بیخیال شو....😢 از یه طرف میگفتم: +مگه مذهبیا آدم نیستن، گناه که نکردم فقط از یه پسر خوشم اومده همین...😏 کلا چن روزی فکر و ذکرم همین بود..😔 با خودم کلنجار میرفتم... راستش نمیدونستم چیکار باید بکنم... احساس گناه داشتم، میگفتم : +یعنی زشته که یک دختر از پسری خوشش بیاد؟.... داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو به ذهنم اومد فردا که قراره دوسته بابام که از روحانی های معروف تهران هست بیاد اینجا و جوونا رو هم به ازدواج ترغیب میکنه صحبت کنم... 😊😕 باز دوباره سوال شد برام...😞 +یعنی اگر بهش چیزی بگم به بابام میگه؟...😕 آخه اگر بابام می فهمید خیلی برام بد می شد...هم آبروم می رفت،هم اعتمادش رو از دست می دادم...😔😢 وای خدا ذهنم داره منفجر میشه 😭 تو همین فکرا بودم که صدا اومد... _فاطمه؟فاطمه؟فاطمه گلی؟ صدامو صاف کردم گفتم: _جانم خانم جان؟ _بیا شام آمادست _باشه خانم جان،الآن میام بلند شدم و رفتم آخه نمیشد بشینم و فکر کنم گرسنه بودم......😂 سره میزه شام که رسیدم پدرم رو دیدم _سلام آقا جان،خوبی.؟ سلام فدای شما،خوبم،تو چطوری؟ با خنده گفتم: _خدانکنه آقاجان،منم خوبم رو به مادرم کرد و گفت: _عیال،امشب رو زمین بشینیم شام بخوریم، آخه سبزی پلو ماهی صفا داره با دست بخوری و روی زمین بشینی...😂 مادرم یکم مکث کرد و گفت: باشه بریم _فاطمه مامان،کمک کن سفره بندازیم توی یک چشم به هم زدن سفره رو چیدیم و سفره قشنگی هم شده بود...😋 تازه بسم الله غذا خوردن رو گفتیم كه صدای در اومد....🤔 مادرم گفت:من باز میکنم..... تا زانو بلند شدم گفتم: _نه خانم جان،شما بشین من خودم میرم..... آیفونو برداشتم دیدم خواهرم فائزه باشوهرش جواد اومدن... آیفون رو برداشتم : -سلام خواهری، چطوری؟ فائزه با لبخند قشنگش گفت: -سلام عشقه خواهر به خوبیت.... جواد گفت: سلام کوچولو در رو باز کن پاهامون خشک شد... خندیدم : -ببخشید بابابزرگ حواسم به شما نبود، درب رو باز کردم و اونا هم اومدن بالا همین که وارد شدن، جواد با یه تعجب و یک شادی عجیب گفت: +فائزه بیا که مادرزن دوستم داره، سره سفره رسیدیم،همین جوری که دست رو شمکش میکشید میگفت:چه غذایی...😋 بعد تازه شروع کرد سلام کردن: +سلام آقاجون،سلام مامان... این سفره و ماهی واسه آدم حواس نمیزاره.... 😂 مامان چادرشو انداخت رو دوشش و سریع نشستن و مشغول شام خوردن شدیم..... ☺️ راستش..... ...... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓