🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_دوازدهم
......
با جدیّت و اخم گفت:
+تموم شد حرفاتون؟....😡
ترسیدم تو دلم گفتم:
+اوه اوه گند زدم😢
سرمو پایین کردم جواب دادم:بله.....😢
دیدم شروع کرد به خندیدن و بلند بلند میخندید....😒🙄😳
به خودم گفتم :بیا حاجی هم قاطی کرده میخنده، من دارم میمیرم از استرس و فکره و خیال انوقت ببین چه جوری میخنده.....😒😒😞
فکر کنم فهمید یه جوری شدم،خنده اش رو جمع کرد گفت:
+باباجون گناه نمیکنی،ولی باید عفت پیشه کنی و هیچ کاری نکنی که باعث جلب توجه بشه و یا اینکه عزتت بره زیره سوال..
یه مکث کوتاه کرد و دست زیره چانه گذاشت،همونجوری که به زمین خیره شد گفت:
+ دیگه فکر هم نکن به این آقا پسر، به خدا بگو من عفت پیشه میکنم خودت هرچی که خیره برام رقم بزن، یکم هم حدیث شریف کساء بخون مشکل گشاست، اگر قسمت باشه همه چی درست میشه،اینم یادت باشه که با کریمان کارها دشوار نیست.....😊😔
این جمله رو فکر کنم از روی تابلوهای شهر یاد گرفته بود...😂😂
بگذریم..😒
این حرف هاش آبی بود روی آتیش دلم.....😔😔
گفتم:
+خیلی بهم لطف کردی،حاج حمید دستت درد نکنه... ☺️
لبخنده قشنگی زد...گفت:
+کاری نکردم که باباجون،عاقبت به خیر بشی،با من دیگه کار نداری برم پیش بابات کارمو انجام بدم؟...
+نه حاج حمید، انشاءالله لطفت رو جبران کنم....😊
+دست رو زانوش گذاشت گفت :
+یا علی همه چی درست میشه😊
بلند شد و رفت....
درب رو که پشت سرش بست به خودم گفتم :
+فاطمه همه چی درست میشه حالا ببین.... 😕
از فردای اون روز یکم تغییر رفتار دادم دیگه فکره اون پسر رو توی ذهنم نداشتم،شروع کردم به اینکه تمرین کنم تا توکل واقعی انجام بدم...
آخه مادرم همیشه میگفت:
اگر واقعا راجع به چیزی توکل کنی و قلبت رو همراه کنی حتماً بهترین کار نسبت به اون چیزی که مده نظرته برات اتفاق میوفته.....😔
خلاصه....
تمام روز فکرم همین بود....
وقته نماز ظهر تصمیم گرفتم به حرف حاج حمید عمل کنم و دعای حدیث کساء خوندم، خیلی سبک شدم راستش دعای قشنگی بود....😊
حال خوشی به آدم دست می داد....😊😊
دعا که تموم شد حدودا نیم ساعت توی اتاقم بدون اینکه کاری انجام بدم روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم...،
حوصله ام سر رفته بود و درگیرای این چند روز حالمو بهم ریخته بود،تصمیم گرفتم با خانم جان بریم یکم توی مرکز خرید نزدیک خونه بچرخیم و یه گشتی بزنیم،آخه با خانم جون خرید رفتن خیلی مزه میده...😊😂
بلند شدم رفتم آشپزخونه، مادرم داشت طبق معمول برگه تصحیح میکرد و یه چای دارچینم کنار دستش، گفتم:
+خانم معلم؟
سرشو بلند کرد یه نگاه غضب دار از زیره عینک بهم انداخت گفت:
+بله؟کار داری باهام؟....
راستش جا خوردم که نکنه حاج حمید چیزی از حرفام رو بهشون گفته باشه....😢
گفتم:
+آره خانم جان،بریم بیرون یکم بچرخیم؟
دیدم میگه:
+۱۷/۲۵ اینم از این...(نمره گذاشت)
سرشو بالا کرد که کجا بریم سره ظهری؟
با لبخند گفتم:خرید دیگه خانم جان....😊
عینکشو در آورد و همونجوری که چشماش رو با دست میمالید گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉
@Dastanvpand 👈💓