🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_پانزدهم 🍃
.......
+امروز توی دانشگاه که رسوندمت،یکی از همکلاسی هات جلوی من رو گرفت....
بنده دلم پاره شد،،قبض روح شدم و لال،صورتمم مثله لبو قرمز...😱🙊😡
گفتم:
+کی آقا جان؟ اسمش چی بود؟🙈
همونجوری که با ناخن به فنجان چای میزد گفت:
+یه پسری به اسم امیر احمدی....😕
داشتم میمردم با شنیدن این اسم...😔
خودم رو زدم به اون راه گفتم:
+نمی دونم آقاجون...حالا چی شد؟🤔😱
گفت: مثله اینکه بهت علاقه مند شده....
بعد از یک مکث کوتاه شروع کرد به تعریف کردن اتفاقی که توی دانشگاه افتاد:
+جلوی ماشین دست بلند کرد که وایسا گفتم شاید مشکلی پیش اومده،وایسادم و شیشه رو دادم پایین رو به پسره گفتم:
+بفرمایید؟
سرشو پایبن آورد بهم گفت:
+سلام آقای محمدی،از دور دیدم دختر خانمتون از ماشین پیاده شدن منتظر شدم تا دور بزنید بیاین پایین باهاتون صحبت کنم....
گفتم:
+بفرمایید داخل ماشین،درخدمتم،شما دختر من رو ار کجا میشناسید؟
دست به پیشونیش کشید عرقش رو پاک کرد گفت: بی ادبی نیست من بشینم کنارتون داخل ماشین؟...😕
+نه، چه بی ادبی، گفتین کار دارین،پس سوار بشید..😌
سوار شد و یه نفس عمیق کشید گفت:
+راستش، راستش آقای محمدی
+راستش چی آقای...؟ اسمت رو هم نمیدونم...
+راسش آقای محمدی، من امیر احمدی هستم، همکلاسی دختر شما...
+خُب آقای احمدی؟ بفرمایید زودتر من دیرم شده.... 😏
+آقای محمدی من اومدم تا مثله مرد بگم از دختر شما خوشم اومده و قصدم خیره، اگر اجازه بدید مادرم با همسرتون تماس بگیرن و موضوع رو در میان بزارن.....😞
تا بیام بهش چیزی بگم گفت:
+به همین پیرهن عزای امام حسین که تنم کردم قصده بی احترامی ندارم،خانواده هم دارم فقط خواستم قبلش با خوده شما مردونه صحبت کنم....🙄
گفتم:
+آلان چی بگم بهتون،یکمم قرمز شده بودم...
با ترس گفت:
معمولا پدرها سیلی میزنن توی این جور مواقع، من آمادم.... 😞
یه نگاه بهش کردم گفتم :
سیلی چرا؟ جرم که نکردی، ین شماره بنده هستش، ساعت شش به بعد به مادرتون بگین تماس بگیرن ببینم جریان چیه؟
شماره رو گرفت و با استرس گفت:+یا علی،سریع پیاده شد رفت....😢
+فاطمه؟ تو خبر داشتی؟🤔🤔
با استرس گفتم :
+من؟ نه آقاجان،تازه دارم از شما میشنوم...
دلم داشت مثله سیر و سرکه میجوشید...
خدایا این چه داستانی شده برای من؟ خدایا هرکی که بهش لطف کردی بهم رسیدن حداقل یک سال طول کشیده...😕
اونوقت من به این زودی؟ توی یک ماه؟..😕
ساعت حدودا ۶:۱۵:
گوشی پدرم زنگ خورد....🙈🙈
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉
@Dastanvpand 👈💓