🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_شانزدهم 🍃
.....
گوشی پدرم زنگ خورد...
استرس تمام وجودم رو گرفته بود....
از سر تا پام خیسه عرق شده بود😢😱
+یعنی کی میتونه باشه؟؟
پدرم خونسرد جواب داد:
+بله،بفرمایید....
یه نگاه کرد به من گفت :
+خودم هستم شما؟
+بله،در خدمتتون هستم خانم محمدی
بعد اشارهای به مادرم کرد،مادرمم هم به من گفت:
+برو توی اتاقت و تا صدات نکردیم بیرون نیااا...😕
با استرس گفتم:چشم خانم جان 😭
رفتم توی اتاقم، حالا من مونده بودم و یک استرس عجیب که تاحالا حس نکرده بودم.... 😔
همیشه داخل حافظه موبایلم یک صوت قرآن مجلسی عبدالباسط داشتم از سوره طلاق،، سریع این صوت رو پخش کردم تا حداقل آروم بگیرم.....😔
هرچند که مادرم صدای تلوزیون رو یکم زیاد کرده بود و صدا داخل نمی اومد...
آیه سه سوره طلاق تلاوت شد:
*ومَــــن یَتَّقَ اللّه یَچْعَلَ لَهُ مَخْرَجا*
آبی بود روی حرارت و آتیش دلم...
این سوره واقعا آرامش داره، به خودم گفتم: +فاطمه با قلبت توکل کن همه چیز درست میشه...
تقریباً نیم ساعت گذشت که توی اتاق بودم...مادرم اومد توی اتاقم بدون هیچ مقدمه ای گفت:
+فاطمه،میخوام ازت یه سوال بپرسم
از جام بلند شدم گفتم:
+جانم،خانم جان؟
+فاطمه،این خانمی که به بابات زنگ زد مادرِ همون همکلاسیت نیست که توی کهف دیدیم؟
آب دهنم و قورت دادم گفتم:
+آره خانم جان
زُل زد بهم ادامه داد:
+فاطمه،جانه مامان،اون روز اتفاقی هم دیگر رو دیدین؟😕😕😕😕
+خانم جان، چرا قسم میدی الکی جونه خودت رو،آره به خدا اتفاقی بود...😔
یه آهی کشید و گفت: باشه،حالا فردا قراره برم باهاشون صحبت کنم،قرار گذاستیم امامزاده صالح.....☺️
پرسیدم:
+مامان،نظره آقاجون چیه؟🤔
یکم مکث کرد گفت :
+فعلاً هیچی نگفت راجب موضوع، فقط گفت:
+حالا برو صحبت کن باهاشون،بقیه اش توکل به خدا....😢
ذهن روانی بنده دوباره شروع کرد...
+يعنی چی قراره بشه؟
+یعنی آنقدر زود؟
+یعنی،یعنی،یعنی....😔😕😕
دیگه انقدر درگیری بهم فشار آورد که شام نخورده خوابیدم ولی قرآن همینجوری داشت تلاوت میشد توی گوشم....😔
صبح روز بعد:
ساعت تقریباً ۱۰ صبح بود...
مثله همه روزهای عادی از خواب بیدار شدم، انگار نه انگار قراره چه اتفاقاتی بیوفته، بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه دیدم خونه ساکته، حس کردم کسی خونه نیست چند بار صدا زدم:
+خانم جان؟ مامان؟ خانم جان نیستی؟
هیچ جوابی نشنیدم، تا دیدم روی یخچال نامه گذاشته که :
+سلام،فاطمه جان الآن که دارم میرم ساعت هشتِ، بیدارت نکردم،میرم امامزاده صالح پیشِ مادر همکلاسیت....
همونجوری عقبی رفتم و روی صندلی نشستم.....😢😱
تنها بودم،بلند گفتم:
+خدایا من که به خودت توکل کردم،پس این استرس چیه؟ خودت یک کاری بکن برام آروم بشم...😭
صورتم رو شستم، یکم نون و خامه برداشتم برگشتم توی اتاقم،یک کتاب رمان داشتم به اسم (دا) کتاب قشنگی بود،شروع کردم به خوندن همونجوری که با دسته دیگه ام نون رو داخل خامه میکردم و میخوردم...😋😋😂
آنقدر غرق داستان شده بودم که زمان از دستم رفت،...
ساعت حدودا ۱۲ و خورده ای بود، صدای قرآن قبل از اذان ظهر میومد،چند دقیقه بعد اذان گفتن،بلند شدم وضو گرفتم و شروع کردم به نماز خوندن، در همین حین خانم جون درب رو باز کرد اومد داخل...
صدا میزد:
+فاطمه؟فاطمه؟فاطی گلی؟
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉
@Dastanvpand 👈💓