🍃🌺 ۱ ....... عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت: +راستش خودم هم نمیدونم، ولی احساس کردم اون چیزایی که من از همسر آینده ام توقع دارم داشته باشه رو دارین شما.... یکم مکث کردم پرسیدم: +شما چه توقعی دارید؟ صداشو صاف کرد ادامه داد: +این که پیرو امام حسین باشه و دختر مذهبی باشه، با نامحرم جوری سنگین حرف بزنه که اجازه حرف اضافه بهش نده و از همه مهم تر. حیا و عفت و چادر... شما معیارتون برای شوهر آیندتون چیه؟ گفتم: +من معیاری ندارم،چیزی که قسمت باشه بهش میرسم... سر تکون داد گفت: انشاءالله خیره.. صحبت ها حدود یک ساعت طول کشید، تقریبا توی تمام موارد تفاهم کامل برقرار بود جز یک مورد کوچیک.... آقا جان صدا زدن: فاطمه خانم،تموم شد صحبت هاتون بابا؟... سرم رو بلند کردم وبرای اولین بار توی چشم امیر زل زدم گفتم: +شما حرفی ندارین؟ یک نگاهی کرد سرش رو انداخت پایین گفت: +نه،اگر شما حرفی ندارید برگردیم پیش خانواده..... منم بلند شدم و برگشتیم پیش خانواده.. آقاجان دوباره پرسید: +مشکلی نبود بابا،مبارکه؟؟ قرمز شدم،چادرم رو کشیدم جلو هیچی نگفتم..... مادر امیر گفت: مبارکه....😊😊 بعدش همه به اتفاق گفتن :مبارکه 😊😊 مادر امیر بلند شد و رو به آقاجان گفت: +با اجازه، این انگشتر رو به عنوان نشونه دست فاطمه خانم بکنم.... آقاجان گفت: +بفرمایید،صاحب اختیارید... رو به من دسته چپم رو گرفت و یک انگشتر عقیق یمانی که روی اون اسم حضرت زهرا حک شده بود دستم کرد،گفت: +انشاءالله توکل به حضرت زهرا، ازدواجتون پایدا باشه.... برگشت و نشست،خیلی خوشحال بودم، زیر چشمی به انگشتره نگاه میکردم... دلم غنج میرفت... پدر امیر شروع کرد به گفتن که آقای محمدی مهریه دخترتون رو چقدر در نظر دارید؟ بفرمایید.... آقاجان مکث کرد بعد گفت: چون اسمش فاطمه اس و منم اعتقادی به مهر سنگین ندارم،۱۴ تا سکه باشه.... پدر امیر گفت: +معرفت وجود دخترتون بیشتر از صحبت های مادی هستش ممنون از شما انشاءالله مبارکه، اگر راضی باشید فردا این دو تا جوون به هم محرم بشن که خدایی نکرده رابطشون گناه نباشه..... +حتما،نظره بنده هم همین هست...😊 من کلا چیزی نمیگفتم و مهمون ها هم بعد از یک ربع ساعت رفتند، بعد از رفتن مهمونا پدرم زنگ زد به حاج حمید که فردا بیان و مارو محرم کنن....😢 قرار شده بود همونجوری که جفتمون توافق کرده بودیم برای محرم شدن بریم کهف الشهدا پیش شهدای گمنام،تا همون جا زندگی مشترک شروع بشه،....😊 من رفتم توی اتاقم،خواهرا هم رفته بودن،خونه ساکت بود،خانم جان و آقاجان هم خوابیده بودن ساعت حدوده یک صبح بود،بلند شدم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق دوباره شروع کردم به نماز خوندن و خداروشکر کردم، از حضرت زهرا هم ویژه تشکر کردم،قرار گذاشتم توی اولین ماه بعد از عروسیم یک سفره روضه به اسم خانم زهرا(س) بندازم.....😊 صبح روز بعد ساعت حدودا ۹ صبح بود: قرار گذاشته بودیم که خانواده امیر و حاج حمید تشریف بیارن اینجا که از همین جا باهم بریم سمته کهف الشهدا، حاج حمید زود تر از همه اومده بود و سریع از پیش آقاجان اینا اومدن پیش من گفت: +دیدی گفتم همه چی حل میشه،اگر توکل کنی،معلومه توکل واقعی و از ته دل کرده بودیااااا...😢😊 خانواده امیر هم رسیده بودن دیگه، راهی شدیم سمت کهف الشهدا، همه چیز از قبل هماهنگ شده بود.... 😢🙈 اونجا که نشستیم،حاج حمید از آقا جان و پدر امیر اجازه گرفتن و شروع کردن به خوندن، روبه من کردن گفتن که : +فاطمه جان رضایت داری که شمارو محرم کنم؟....🙈🙈 یکم سکوت کرده بودم پدرم گفت: +فاطمه جان سه بار گفتن واسه عقده باباجون 😂😂 بعد همه بلند بلند خندیدن 😂😂 گفتم: +با اجاره خانم زهرا و شهدای حاضر و پدرم بله..☺️ حاج حمید رو به امیر کرد گفت: مبارکتون باشه، انشاءالله خوشبخت بشید.... همه ی اتفاق ها سریع افتادن، بعد از محرم شدن همه چیز عالی بود، خوش میگذشت، به قول امیر،لذت حلال بود 😊🙈🙊 نتیجه گرفته بودم همیشه صبر و توکل بهترین چیز توی زندگیه آدم هستش.... تا اینکه...... 😔 ..... 😊 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓