مراسم عقد و عروسى شادى در یک روز و درست یک هفته پس از پایان آخرین امتحانمان بود. قرار بود براى ماه عسل به جزیره کیش بروند و من به جایش ثبت نام ترم جدید را انجام دهم. شادى براى عقد، من و لیلا و براى عروسى سهیل و گلرخ را هم دعوت کرده بود. براى عقد، کت و شلوار زیبایى به رنگ طوسى داده بودم به خیاط تا برایم بدوزد. مراسم عقد در خانه پدرى شادى برگزار مى شد و مراسم عروسى در یک تالار، حسین آنروز مرخصى گرفته بود تا به من کمک کند، گلرخ و سهیل هم براى عروسى مى آمدند. شب گذشته با لیلا تماس گرفته بودم تا اگر مى خواهد دنبالش برویم،اما جواب داده بود هنوز معلوم نیست بیاید و اگر خواست همراه مادرش به مجلس مى آید. جلوى آینه مشغول آرایش کردن بودم که حسین وارد اتاق شد. با دیدن من در آن حالت، جلو آمد و دست روى شانه هایم گذاشت: - مهتاب کارى کن حداقل عروس، امشب به چشم بیاد.با خنده گفتم: تو از قیافه من خوشت مى آد. همه که خوششون نمى آد.حسین موهایم را نوازش کرد: همه بى سلیقه هستن!... نگاه، این موها مثل ابریشم مى مونه. انقدر از جعدش خوشم مى آد که نگو، این چشم ها که هر لحظه یک رنگى هستن. این چونۀ کوچک این ابروهاى کمونى، واى خدایا! اگه فرشته هاى بهشت هم به این زیبایى باشن خوش به حال بهشتى ها! با دستم آرام کنارش زدم: بس کن، باز بى کار شدى؟حسین دستم را گرفت: کار من تویى عزیزم، هر چقدر هم ازت تعریف کنم، کمه.جدى پرسیدم: حسین تو از ازدواج با من راضى هستى؟در چشمانم خیره شد: من خیلى خوشبختم مهتاب، این یکسال جبران همه سالهایى که در رنج و تنهایى گذراندم، کرد.فقط گاهى آرزو مى کردم اى کاش خونواده ام بودند و تو را مى دیدند. و در شادى داشتن تو با من سهیم بودند. گاهى وقتها فکر مى کنم تمام اینا یک خوابه، یک رویاست. تو، با اونهمه امکانات و شانس هاى بهتر از من، در کنار منى. با این صورت و هیکل زیبا و اخلاق و رفتار مثل فرشته ها! بعد دعا مى کنم اگه خوابم، بیدار نشم. تحت تاثیر حرفهایش، دو طرف صورتش را بوسیدم و گفتم: - عزیزم، تو مستحق خیلى بهتر از من هستى، این من بودم که شانس داشتم و با تو آشنا شدم. حالا هم به آرزوم رسیده ام و همیشه خدا را شکر مى کنم. من هم گاهى آرزو مى کنم کاش پدر و مادرت بودند تا دستانشان را که تو را اینطورى بزرگ کرده اند، مى بوسیدم. هنوز حرفم تمام نشده بود که حسین محکم بغلم کرد و با حرارت لبانم را بوسید. چند لحظه اى در آغوشش ماندم.صدایش مثل زمزمه بود: اگه یک کم دیر بشه عیب داره؟با تعجب نگاهش کردم، با ملایمت روى تخت نشاندم و همانطور که مى بوسیدم گفت: خواهش مى کنم...حسابى دیر شده بود، با عجله لباس پوشیدم و به حسین که از حمام بیرون آمده و هنوز مرا نگاه مى کرد گفتم: چیه؟ جن دیدى؟ بعد خودم را لوس کردم: حسین، مى شه بعد از عقد منو بیارى خونه لباس عوض کنم؟لبخند زد: جان نثار در خدمتگزارى حاضرم و مفتخر! وقتى رسیدیم، عاقد در حال خواندن خطبه عقد بود و شادى همیشه شیطان، براى اولین بار سر جایش ساکت و آرام نشسته بود. واى که چقدر زیبا شده بود. لباسش پیراهن سفید و زیبایى بود که برخلاف اکثر لباسهاى عروسى دامن پف دار نداشت، شادى قد و هیکل درشتى داشت و دامن پف دار، گنده تر نشانش مى داد. از گوشه چشم نگاهى به من انداخت و لبخند زد. حسین کنارم ایستاده و سر به زیر داشت. مى دانستم در جایى که زنها بى حجاب هستند، معذب است. درمیان هلهله و سر و صداى زنها، شادى بله را گفت. به آقاى راوندى نگاه کردم که شرمزده و محجوب، از هدیه دهندگان تشکر مى کرد. به اطراف نگاه کردم، اما اثرى از لیلا و مادرش نبود. سکه اى به عنوان هدیه براى شادى خریده بودم که جزو آخرین نفرات تقدیم عروس و داماد کردم. وقتى جلو رفتم، شادى با خوشحالى گفت: - چه خوب شد حداقل تو آمدى. لیلاى بى معرفت نیامده.آهسته گفتم: طفلک حال نداره، بهش حق بده. حسین با ادب، تبریک گفت و کنار ایستاد تا من با شادى صحبت کنم. موهایم را زیر روسرى جمع کرده و حالا از شدت گرما، کلافه شده بودم. شادى مشغول عکس یادگارى انداختن بود که من و حسین به طرف خانه حرکت کردیم، باید لباس عوض مى کردم و به دنبال سهیل و گلرخ مى رفتیم. 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662