رمان
#وقت_دلدادگی
قسمت 25
بعد از بتادین زدن و پانسمان دستش بلند شد تا وسائل را ببرد.نیما نگاهش کرد
-دستت درد نکنه
وای از او تشکر می کرد.امشب چه شبی بود که با اینکه برق نبود ستاره باران شده بود.سرش را پایین انداخت
برای زدن حرفش دو دل بود اما جرات به زبانش داد
-می خوای یه چیز شیرین بدم بخوری....فشارت نیافتاده باشه
طلبکار نگاهش کرد
-مگه یه دختر بچه زر زرو ی لوسم. ....یه ذره بریدگیه دیگه
-کی گفته دخترا لو سن
اخم کرد
-لو سن دیگه، که از رعد و برق می ترسن.جیغ و داد راه می ندازن
سعی کرد انکار کند
-من نترسیده بودم.اتفاقا خواب خواب بودم ... تو اونجوری در زدی ترسیدم
نتوانست نخندد.چشمانش دروغ را فریاد می زد
-اوهوم تو راست می گی
با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به آشپزخانه رفت.چشم نیما هم دنبالش می رفت.گشنه بود و آخر طاقت نیاورد.بیخیال که دستپخت فاخته بود
-یه چی ندارین من بخورم....گ شنمه
سعی کرد لبخند نزند و جدی باشد
-آ....مگه مهمونی نبودی.من فکر کردم شام خوردی
نگاهش کرد و جوابش نداد.روی مبل با همان کت و شلوار دراز کشید.چشمانش گرم خواب شده بود که با صدایی چشم وا کرد.فاخته داشت برایش سفره می انداخت.بلند شد و نشست.دستش را دراز کرد و به فاخته نگاه کرد
-آستین کتم رو می کشی
گفته اش را انجام داد.همان لحظه برق آمد.فاخته صلوات فرستاد.یاد مادرش افتاد که او هم اینکار را می کرد.موهایش روی زمین می افتاد وقتی می نشست.سفره را که انداخت نشست و گفت
-بفرما
نیما هم نشست.غذایی کشید و جلویش گذاشت .نا آشنا بود.خدا می دانست دستپختش چیست. دو دل شد برای خوردنش.فاخته هم همینجور نشسته بود نگاه می کرد
-می خوای همینجا بنشینی منو نگاه کنی
فاخته مات به نیما چشم دوخته بود
-خب باید چی کار کنم
این خنگ بود یا خودش را به خنگی زده.خب یعنی بلند شو برو چیه نشستی اینجا.کمی که نشست انگار خودش دوزاریش افتاد و بلند شد.با کلی سلام و صلوات قاشق اول را به دهانش گذاشت. کمی جوید و به دهانش مزه کرد.فوق العاده بود خیلی خوشمزه بود.گوشتهای ریز شده داشت اما زرشک و خلال بادام هم در آن بود.تا حالا نخورده بود اما عالی بود.قاشقهای بعدی را با اشتها بلعید
تا ته خورش را درآورد.مثل قحطی زده ها.خب مدتی بود همش غذای بیرون می خورد.این یکی به دهانش مزه کرده بود.فاخته داشت سفره را جمع می کرد که دوباره برقها رفت.اینبار نیما کلافه بلند شد
-ای بابا....مسخره شو در آوردن
بلند شد که به اتاق برود.فاخته با یک بالش و پتو چراغ قوه به دست به هال آمد.بالش را روی مبل گذاشت
-مگه می خوای اینجا بخوابی
فاخته نگاهش کرد.دوباره همان حالت به او دست داد.چیزی انگار در قلبش فرو میریخت. این حالت را اصلا دوست نداشت
-شوفاژ اتاق من آب میده بست مش.خیلی سرده امشب
خنده اش گرفت از بهانه های کودکانه اش.در دلش گفت"خب بگو برق نیست،اتاق زیادی تاریکه می ترسی"
-مطمئنی نمی ترسی
خیلی جدی دست به سینه نگاهش کرد
-تو چرا هی فکر می کنی من می ترسم.تازه من از سو سکم نمی ترسم
بلند خندید
-باشه باشه ...تو اصلا پسر شجاعی
فاخته زیر لب چیزی گفت نیما نشنید.به اتاقش رفت و در را بست. تاریک بود و بیخیال لباس عوض کردن شد.همانطور با لباس دراز کشید و در تاریکی به نقطه ای خیره شد به زندگی اش فکر می کرد.شاید اگر یک زن درست و درمان داشت اینجا در کنارش روی همین تخت دراز می کشید و از هیچ چیز نمی ترسید.به سناریو مسخره زندگی خودش که به دستور پدرش پیچیده شده بود خندید.چشمانش دیگر گرم خواب و بسته شد.
خود را می دید در یک سبزه زار وسیع نشسته .کنارش پر از میوه و خوردنی .دختری در کنارش انگور به دهانش می گذاشت .سر روی پاهای دختر گذاشته بود و برایش آواز می خواند.از چشمهایش می خواند و دختر عاشقانه نوازشش می کرد.بلند شد تا روی دختر راببیند. تا خواست قیافه دختر را ببیند صدایی افتادن چیزی آمد و با وحشت از خواب پرید
ادامه دارد...
❤️
@dastanvpand❤️