🚩
#کارمند_عاشق
#قسمت_سیویک
لینک قسمت سی
https://eitaa.com/Dastanvpand/14126
نگا ههای کینه توزیانه طاهری برام مهم نبود چون می دونستم دیگه قرار نیست اونجا زیاد بیام هنوز در حال برانداز کردن مطب بودم شهاب – بریمبا لبخند گفتم بریمشهاب – اذیت که نشدینه اصلا ….فکر می کردم خیلی باید وحشتناک باشه …..هر چقدر که می گذره احساس می کنم دیدم بهتر میشهفقط با لبخند بهم نگاه می کرد – راستی کسی که سروانه خیلی مقامش بالاستشهاب – نمی دونم – واقعا نمی دونیدفقط خندید- الان حتما خیلیا جلوت خم و راست میشنشهاب – برای چی خم و راست – چون سروانی دیگهسرشو با خنده تکون داد-راستی حالا دیگه کارت تو شرکت تموم شده شهاب – نه- یعنی بازم میای شرکت شهاب – اره چون هنوز سوئیچو پیدا نکردم-از کجا فهمیدی سوئیچ می خوادشهاب – فایلایی که کپی کرده برای بچه ها بردن اونا هم حرفای تو رو زدنبا ذوق گفتم پس هنوز به کمک من نیاز داری مگه نهشاید- باز داری کجا می ریحرفی نزد و جلوی یه خونه جمع و جور ویلایی وایستادپیاده شد منم به تبعیت از اون پیاده شدم در خونه رو با کلید باز کردشهاب – بفرمایداروم وارد خونه شدم – چه حیاط نازی دارین شهاب – خوشت میاد اره خیلی باحاله می شه حسابی توش دوید کلی هم لی لی رفت دیدم به طرف ساختمون رفتشهاب – بابا بابا…کجایی؟ خوابی؟شهاب رفت تو خونه به در ورودی ساختمون خیره شدم دیدم شهاب با یه مردی که رو ویلچر بود…. امد بیرون با تعجب بهشون نگاه کردمشهاب – ایشون پدر من هستنبابا این خانوم هم خانوم دباغ از همکارای منه- سلام اقای احمدی احمدی بزرگ – سلام دخترم خوبی …..شهاب این همون خانوم دباغی که می گفتی شهاب – اره بابااه چه جالب درباره منم با باباش حرف زده (تو دلم کلی ذوق کردم بی جهت ………….بس که سر خوشی دیگه هههههه)شهاب – خانوم دباغ اگه عیبی نداره اینجا باشید من باید برم جایی کاری برام پیش امده….. از اون ور هم داروهاتونو بگیرم …..ببخشید تا می خواستم برم بگیرم و براتون بیارم تا اون سر شهر خیلی طول می کشید- نه اشکالی ندارهشهاب – پس من تا ۲ ساعت دیگه میامبابا با من کاری نداریاحمدی بزرگ – نه برو از اول هم با تو کاری نداشتیمشهاب- بابااحمدی بزرگ- باباو درد برو دیگه هی خودشو لوس می کنهشهاب – ببخشید خانوم دباغ باز یه تازه وارد دیدن به کل منکر من شدفقط خندیدم********احمدی بزرگ -خیلی اذیتت می کنه-کی؟احمدی بزرگ – شهاب- فکر کنم تنها چیزی که بلد نباشه اذیت کردنهاحمدی بزرگ – اره پسر خوبیه فکر نکنی چون پسرمه می گما نمی گفتین هم معلوم بودتو اون دوساعت حسابی با هم حرف زدیم و کلی شوخی کردیم مرد خوش مشربی بود احمدی بزرگ – دیدی به حرف کشوندمت ازت پذیرایی هم نکردم برم برات میوه و چایی بیارم- نه نه شما چرا…. فقط بگید کجاست من خودم میارمنه زحمت می شه دخترم وا می گید دخترم بعدش اندازه دخترتون منو قبول نداریداحمدی بزرگ – برو اشپزخونه همه چی اونجا هست الساعه قربان پیرمرد با نمکی بود من از پدرم چیز زیادی یادم نمیاد ولی دوست داشتم اگه قرار بود یه بابا داشتم مثل اقای احمدی بود باحال……. شیرین زبون…. با نمکبعد از ۳ ساعت شهاب امد شهاب- بازم دیر امدم ببخشید – خوب منم دیگه برم دیرم شدهشهاب- کجا؟- برم هوا تاریک شده تا برسم خونه طول می کشهشهاب- خودم می رسونمت-نهشهاب- نه…….. پس کی باید این غذا ها رو بخورهاحمدی بزرگ- دختر نه نگو شهاب همیشه از این دست و دلبازیا نمی کنهشهاب- بخشکی شانس هرکاری هم می کنم این حنا رنگی نداه که ندارهپس تا شما دوتا شامو اماده کنید من برم یکم استراحت کنم شهاب- زود خسته میشه- بابای پر شرو شوری داریشهاب- اوه پس جونیایشو ندیدی – لابد مثل تو بودهشهاب- اره-خیلی اعتماد به نفست بالاستشهاب- مگه من پر شرو شور نیستمچیزی بهش نگفتمشهاب- راستی چشات چطورن -خوبن شهاب- عینک نمی زنی قیافت خیلی عوض میشه اره خودمم فکر می کنم باید کلی تغییر کرده باشم … زشت تر که نمی شم ؟شهاب- باز تو گفتی زشت ولی نباید انقدر خودتون به خرج می نداختید من می خواستیم با حقوق این ماهم برم و عینک بگیرم شهاب- از عینک خوشت میاد – معلومه که نهشهاب- پس هی نگو می خواستم عینک بگیرم می خواستم اینکارو کنم و در حالی که کیسه غذاها رو بر می داشت شهاب- حیف اون چشا نیست که پشت عینک پنهون بشناز حرفش خوشم امد یعنی چشام قشنگن؟پس چرا تا حالا دقت نکردم من که چشام تا حالا درست نمی دید که بخوام دقت کنم شهاب- چرا نشستی نکنه تو هم انتظار داری من غذاها رو آماده کنم- نه نه الان میام کفشامو در اوردم ای بابا این کجا سوراخ شده پامو کمی اوردم بالا شصت پام از جوراب زده بود بیرون .باید فردا جوراب بگیرم شهاب- کجا موندی پسسریع نشستم و جورابامو در اوردم امدم امدم (اینم شده عین این زن باباها هی داد می زنه) شب خوبی بود ….. برای اولین بار بعد از چند سال به عنوان یه مهمون واقعا لذت داشت مخصوصا که از بودن در اونجا اصلا احساس بدی نداشتم اخر شب بود….