الانم می ریم تو ساختمونو کمی از مهمونی لذت می بریم چطوره؟شونه هامو بالا انداختم و تو دلم گفتم این از منم مشنگتره…. ولی قد یه دنیا دوسش دارم بوی دود سیگار و ادکلون تو هوا پیچیده… همه دارن تو هم می لولند از بودن تو این جمع باز وجودمو ترس گرفته ولی به خودم قوت قلب می دمهی اروم باش دختر اروم……تو تنها نیستی شهاب اینجاست…. تو تنها نیستی جلوی در ورودی خدمتکاری کیف و مانتومو ازم گرفت و منو شهاب وارد سالن شدیم سر چرخودندم تا ببینم اشنایی می بینم یا کسی که چهرش برام اشنا باشه بعضی از کارمندارو که می شناختم امده بودن . بی جهت همش دنبال فریده و مژی بودم ولی هرچی چشم چرخوندم ندیدمشون ………… شاید هنوز نیومدم شهاب -بیا بریم انور ………هم می تونیم از اونجا همه رو ببینیم…… هم جای نشستن هم هست.-ببین تو می تونی راحت نفس بکشیشهاب -اره چطور-احساس می کنم نفسم بالا نمیادشهاب -نگران نباش به خاطر بوی سیگاره الان عادت می کنی – اگه نکردم چیشهاب – اینکه پرسیدن نداره می ری بیرونو و نفس تازه می کنی و بر می گردی – چه خوب شد گفتی ……..با خودم گفتم نکنه باید تا اخر مهمونی همینجا بشینم شهاب -گفتم از جلوی چشام دور نشو ولی نگفتم فقط یه جا بشین دختر خوب -اوه خدا خیرت بده ها کم کم داشتم می ترسیدم که اگه کار لازم شدم باید چه غلطی کنم… که با این حرفت خیالمو راحت کردی شهاب – دباغ تو روخدا یه امشبی رو منو به خنده ننداز-حرفم انقدر خنده داربود؟بهش نگاه کردم در حالی که داشت به جای دیگه نگاه می کرد می خندیدخدمتکاری با سینی که توش دوتا جام پایه بلند بود نزدیکمون شد و بهمون تعارف کرد .هوای گرفته اونجا داشت خفم می کرد سریع دست دراز کردم و یکی برداشتم به شهاب نگاه کردم که داشت نگام می کرد- بردار تشنت نیست…….. تازه می خواستم برم دنبال اب ….که این اقا زحمتشو کشید و برامون شربت اورد……. بردار این بره معلوم نیست حالا حالا ها کسی برامون شربت بیاره ها…بردار دیگه خدمتکار- اقا شما بر نمی داریدشهاب – نه ممنون- چرا بر نداشتیشهاب جامو از دستم گرفت… ادم هرچیزی که بهش دادنو می خوره؟-این که هر چیزی نیست شربته منم حسابی گلوم خشکه شهاب -تو به این می گی شربت-رنگش که به شربت می خوره دیدم جامو توی گلدونی که کنارش بود سر و ته کرد – وا چرا اینکارو کردی من تشنمهبا دست به یکی از خدمتکار اشاره کرد که به طرفمون بیاد لطفا یه لیوان اب خنک برامون بیارید چشم الانشهاب -دباغ این شربت نیست لطفا حواست باشه لب به این چیزا نزنی-خوب بزنم چی میشه منفجر که نمی شم اره خودت منفجر نمی شه ولی شاید مخت کنجایش نداشته باشه و مخت منفجر بشهبیا خیر سرمون امدیم مهمونی که خوش بگذرونیم . شیرم کرد که بیام تو …….حالا هی برام اقا بالاسر بازی در میاریه من که محو مهمونا ی وسط سالن بودم که داشتن قره کمرشونو تخلیه می کردن ولی شهاب چهارچشمی داشت همه جا رو نگاه می کرد و اصلا به چیزیایی که من توجه می کردم نگاه نمی کرد .همونطور که داشتم به این ور اونور نگاه می کردم مژی و فریده رو دیدم که وارد شدن من نمی دونم این دوتا درباره خودشون چی فکر می کنن… انگار الان تو ناف لس انجلسن نگاه کن تورخد ا اینا چیه که پوشیدن با ورودشون اکثر چشای هیزو به خودشون جلب کردنقربون خدا برم انگار موقعه افرینش فریده هرچی خاک اضافه بوده تو وجود این موجود جا داده که انقدر دنبه اضافه داره حالا مجبوری با این هیکلت انقدر لباس تنگ بپوشی که موقعه راه رفتن هر کدوم از دنبه هات یه طرفت بیفتن هنوز متوجه من نشدن شایدم چون چهرهم عوض شده نفهمیدن که منم امدممژی هم که طبق معمول از اون لباسای جلف همیشگی پوشیده از شانس منم دقیقا امدن کنار ما نشستن سعی می کنم زیاد بهشون نگاه نکنم-ببین من سرو وضعم درستهشهاب سر تا پامو نگاه کرد و اروم سرشو تکون دادکه یعنی اره و زود سرش اور جلو و به بغل دست من نگاه کرد .و در همون حال به من نگاه کرد و دوباره به مژی نگاه کرد شهاب – به به خانوم فردوسی شما هم تشریف اوردیدای لال بشی شهاب من خودمو با هزار بدبختی قایم کرده بودم این چه کاری بود که کردی اخهمژی تا مارو دید حسابی قرمز کرد فریده – اه شما هم دعوتید فکر نمی کردم شما هم باشید فریده و مژی هنوز نمی دونستن من کیم و طرف صحبتشون با شهاب بود .مژی در حین حرف زدن به من هم نگاه می کرد فکر کنم به این فکر می کرد که چقدر چهرم براش اشناستفریده- اقای دادگر نمی خواید ما رو با دوستتون اشنا کنید انگارکه فریده حرف دل مژی رو زده باشه با دوتا چشمش بهمون خیره شدشهاب – اوه بله باید ببخشید ایشون خانوم ژاله دباغ ……نازمرد بنده هستن یا خدا این چی گفت نامزد ش …. من……………من که حالت طبیعی نداشتم و چشام به جای چهارتا ۱۰ تا شده بود…..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓