🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
آیفون رو برداشتم و گفتم :
+سلام امیر، بیا بالا، خانم جون فهمیده قضیه مریضی رو،میخواد باهات صحبت کنه... 😔
با نا امیدی جواب داد؛
+خیلی خُب، درب رو باز کن،بیام بالا
رو به خواهرها گفتم :
+امیر داره میاد بالا،چادر سر کنین
خواهرا رفتن داخل اتاق من تا چادر سر کنن و خانم جون هم داخل روی کاناپه نشسته بودن و مشغول بافتن شال گردن برای من بودن، امیر از در که اومد داخل به خانم جون سلام کرد و نزدیک خانم جون نشست، چند لحظه بعد خواهرا هم اومدن و باهم سلام و احوال پرسی کردن، من به دیوار تکیه دادم و منتظر واکنش خانم جون بودم که بک دفعه خانم جون دست امیر رو گرفت و گفت:
+امیر، مادر،بلند شو بریم توی اتاق من باهات خصوصی صحبت کنم،..🤔
امیر نگاهی به من انداخت و جواب داد:
+حاج خانم، فاطمه نذر داره، ما بریم حرم سیدالکریم، برگشتم باهاتون صحبت کنم.... 😕😕
خانم جون با جدیت و اخم گفت :
+بزرگتر یه چیز میگه، کوچیکتر میگه چشم، قدیما اینجوری بود،الآن رو نمیدونم،،،😒😒😠😠😠
امیر سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
+چشم،بفرمایید😞
رفتن داخل اتاق و حدودا نیم ساعت باهم صحبت کردن، متوجه حرف ها نشده بودم، ولی انگار همه چیز در آرامش بود، امیر با چشم هايی که معلوم بوده اشک ریخته از اتاق بیرون اومد، رنگش هم پریده بود، خودش رو جمع و جور کرد و به من گفت :
+فاطمه جان آماده شو بریم، زود تر برگردیم،شام موندگار شدیم خونه بابات دیگه 😊
بلند شدم و رفتم توی اتاقم، سریع لباس پوشیدم و آماده شدم، از خانم جون و خواهرا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت حرم سیدالکریم، 😊
داخل اتوبان که داشتیم میرفتم،امیر حواسش به رانندگی بود، ولی گاهی وقت ها فرمان موتور رو تکان میداد، که من محکم بگیرمش، من هم از پشت به کلاه ایمنی روی سرش میزدم که اذیتش کنم، از این خاطرات خوش هرچقدر هم که بیان بشه کمه، رسیدیم حرم و طبق معمول همیشه، موتورش رو نزدیک حرم پارک و رفتیم داخل، نزدیک درب اصلی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
+فاطمه، نیم ساعت دیگه، همین جا باش، نذرت رو هم انجام بده، نگران نباش،
با دست به ستون نزدیک اشاره کرد و ادامه داد: اگرهم طول کشید، من زیره این ستون میشینم تا بیای😊
با خوشحالی جواب دادم :
+باشه، ولی امیر ماسکت رو بزار، تنفس زیاده اینجا، توهم دارو تزریق کردی یه وقت خطرناک نشه...😊
چند قدم رفتم، ولی سریع برگشتم عقب و با خنده بهش گفتم :
+بعده زیارت، بستنی مهمون شما میشمااا😊
سرش رو با خنده تکان داد و جواب داد:
+واسه شکمت هم نذر کن یکم جمع بشه،باشه مهمون من، نیم ساعت دیگه اینجام یا علی 😊
از هم جدا شدیم برای زیارت، راستش همش به ثذر فکر میکردم و اصلا حواسم به اطراف نبود، زیارت کردم و نزدیک ضریح بیشتر از ده دقیقه ایستادم، با خیال راحت حاجتم رو گفتم و عقب عقب، خارج شدم و داخل محیط کناره ضریح شروع به نماز خواندن کردم، اصلا حواسم به ساعت نبود،بعد از انجام اعمال زیارت به ساعت نگاه کردم متوجه شدم ده دقیقه از قرارمون گذشته، سریع و با عجله از جام بلند شدم، از درب خارج شدم، سراسیمه به اطراف نگاه کردم، دیدم همونجایی که گفته بود،زیره ستون نشسته بود، نزدیک رفتم،تا من رو دید بلند شد،با خنده گفت؛
+قبول باشه خانمی، نذر کردی خدا این امیره تحفه رو نگه داره؟ 😕😊
بهش چپ چپ نگاه کردم و با لحن تند گفتم :
+ببین پسرجون،حیف که محیط عمومی، وگرنه با دست باهات صحبت میکردم تا الکی دل من رو نلرزونی😒😒
خندید و راه افتاد جواب داد:
+تحفه شماییم دیگه، حالا عصبی نشو،بیا بریم بستنی بهت بدم آروم بشی،مامانت منتظره....😊
خلاصه، طبق معمول رفتیم و بستنی خوردیم اطراف حرم و راه افتادیم سمت خانه ما، همه دوره هم بودن،ماهم ملحق شدیم به جمع،فضای خانه سنگین شد با وروده ما،.. 😔
امیر بی پروا و با لبخند گفت:
+بابا من که نمردم شما ماتم گرفتین، مثله همیشه بخندین دیگه، سرطانم مثل سرماخوردگی، طول درمان داره،تموم میشه😊
از حرف های امیر خیلی خوشحال بودم، من هم ادامه حرف امیر شروع کردم صحبت کردن:
+آبجی های گلم، بیاین شیرینی شکلاتی خریدیم، بخندین راست میگه دیگه حاج آقامون😂
با این حرکات و حرف های من و امیر بهم نگاه کردن و شروع به خندیدن کردن، موضوع فراموش شده بود ولی خنده های خانم جون تلخ بود، اما به روی خودش نمی آورد😢
خلاصه که شب خوبی شد امیر هم نزدیک ساعت دو صبح رفت منزلشون، معمولاً دامادها که باهم میشستن، آقاجون هم کنارشون بود و مشغول صحبت کردن میشدن،خواهرا و مادرمم هم حرف های خودمون رو داشتیم😊
همه چیز خوب پیش میرفت و انگار مریضی از یاده امیر رفته بود، من هم با خوشحالی امیر خوش بودم تا اینکه نزدیک وقت تزریق چهارمین داروی شیمی درمانی بودیم، محرم تمام شده بود، اوایل ماه صفر بود، امیر برای آشناها و دوستانی که خیلی وقت بود مارو ندیدن،غریبه شده بود،..
#ادامه 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ