‍📚 رمان قسمت 47 با عصبانیتی که فقط اینروزها از خودش دیده بود از ماشین پیاده شد و به سمت فاخته رفت. فاخته که بخاطر مزاحمت پسر همسایه سرش پایین بود و تند تند راه می رفت فقط لحظه ای را دید که ناگهان پسر از کنارش سریع دوید. سر بلند کرد و با چشمانی ترسیده نیما را دید که پشت سر پسر می دود. به پسر رسید و تا می خورد کتکش زد. از مردمی که دور شان جمع شده بودند به پلیس زنگ زده شد. در کلانتری نشسته بودند. پدر پسر هم آمده بود و دری وری می گفت.گریه های فاخته هم حسابی توی سرش بود. از زمین و زمان عصبانی بود. آخر طاقت نیاورد -گریه رو بس نکنی میزنم دهنت پر خون شه ها از ترس خاموش شد. نیما بعد از یک هفته سکوت و بی محلی ،امروز اژدهایی ترسناک بود. فرهود هم از راه رسید.چشمش به فاخته گریان افتاد. آه لعنت به این چشمها که وقت گریه بیشتر شبیه چشمان رویا بود. همان وقتها که دلش پر بود از دوری عشقش. نگاه از او گرفت و سمت نیما رفت -فقط همین یه مورد رو کم داشتی نیما با عصبانیت برو بابایی گفت و سرش را به دیوار تکیه داد دوباره صدای داد پدر را شنید -عمرا اگه رضایت بدم .... بدبختت می کنم. دست رو بچه من بلند می کنی..... عرضه نداری جمعش کنی تقصیر پسر من چیه با همان چشم بسته داد زد -ببند مردک دهنتو. ...بلند میشم ها فاخته دوباره زیر گریه زد.آخر سر نوبت آنها شد. داخل رفتند. پدر شروع کرد فحشهای ناموسی و داشت باز هم نیما را عصبانی می کرد. مسئول بازپرس مربوطه صدایش در آمد -بسه آقا خجالت بکشین دوباره به حرف آمد -اصلا اینا خودشون مشکوکن .خواهر و برادر تنها زندگی می کنن. این آقا هم گاهی می یاد خونشون و اشاره به فرهود کرد.گوشهایش زنگ می زدند. همین مانده بود انگ ناموسی هم به او بزنند. با سرعت بلند شد و یقه اش را گرفت و بلندش کرد و در گوشش داد کشید تا کر شود -کثافت بی ناموس پسرت افتاده دنبال زن من ....حالا دوقورت و نیمه تم باقیه صدای داد سرهنگ آمد. سرباز احمدی سربازی داخل آمد و سلام داد -این آقا رو ببر بیرون چند دقیقه ای بیرون مانده بود نمی دانست .اما همه بیرون آمدند. پسر هم از دکتر با سر و صورتی کبود آمد. تا نیما را دید خجالت زده سرش را پایین انداخت نیما از کنارش رد شد و تفی در صورتش انداخت .دست روی صورتش گرفت و جای تف را با آستین تمیز کرد اما سرش را بالا نگرفت. پدر اما از رو نرفت و دوباره فحاشی را شروع کرد. نیما دیگر صبرش سر آمد به سوی پدر روانه شد و مشتی هم حواله پدر کرد. فرهود از پشت او را گرفت -چه خبرته دیوونه شدی امروز؟ نگاهش به فاخته ترسیده و بی رنگ و رو افتاد. رو به فرهود کرد -فاخته رو ببر خونه. می یام منم در گوشش آهسته گفت -می خوای زنگ بزنم به حاجی؟ چشم غره ای نثارش کرد -همون کاری رو که گفتم بکن.....فاخته رو ببر خونه...منم می یام تا یکی دو ساعت دیگه باشه ای گفت و دوباره روانه شد.روی این دو تا را باید کم می کرد. فرهود به سمت فاخته رفت -بریم ما... اینجا کاری نداریم نگاه سرگردانش را به فرهود دوخت. فرهود اما سرش را پایین انداخت -اما....اما پس نیما چی -دیدین که گفت اینجا نباشین.....پس بهتره بریم ...به اندازه کافی اعصابش خورد هست پشت سرش راه افتاد و از کلانتری با هم بیرون رفتند اما دلش پیش نیما ماند.سوار ماشین شدند. اشک فاخته باز هم در آمد -این پسره از کجا پیداش شد. برگشت عقب. از چشمان فاخته دیگر سیل می آمد به جای اشک. نفس عمیقی کشید -شما هم دیگه گریه نکن...حالا کاریه که شده دیگه باز زور با بغض گلویش حرف زد -چند وقته مزاحم میشه. ازش خیلی می ترسیدم. دوباره نگاهش کرد -کاش به نیما می گفتین -فکر نمی کردم براش مهم باشه دوباره نگاهش کرد -یعنی چی که براش مهم نباشه....حرفیه می زنی ها. کدوم مردی رو زنش تعصب نداره...الله اکبر از دست شما زنا ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌿🌸🌿