🔴حکایت خواب پادشاه
در زمانهای گذشته مرد عالمی زندگی می کرد . وی فرزندی داشت که هیچ علاقه ای به فراگیری علم نداشت و از وجود پدرخود بهره ای نمی برد اما در عوض همسایه ای داشت که دائما به سراغ او می آمد و کسب علم می نمود . هنگامی که زمان مرگش فرا رسید فرزندش را فرا خواند و گفت : فرزندم ! در طول عمرم هیچگاه روی خوش به فراگیری علم نشان ندادی اما به تو وصیت می کنم هرگاه به مشکلی برخورد کردی نزد مرد همسایه که از من کسب علم کرده برو و از او کمک بخواه که مشکلت را حل نماید آنگاه جان به جان آفرین تسلیم کرد .
مدتی بعد پادشاه خوابی دید و برای تعبیر آن دنبال مرد عالم فرستاد . وقتی به او خبر دادند که مرده است ، سراغ فرزندش را گرفت و از او کمک طلبید . فرزند عالم که از تعبیر نمودن خواب پادشاه درمانده بود ، یاد وصیت پدرش افتاد و نزد همسایه اش رفت و از او تقاضای یاری نمود . مرد همسایه گفت : به شرطی به تو کمک می کنم که هر چه پادشاه به تو بخشید به طور مساوی بین یکدیگر تقسیم نمایی . او هم پذیرفت . مرد همسایه گفت : پادشاه از تو می خواهد به او بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است . به او بگو زمان گرگ . فرزند عالم وقتی به حضور پادشاه رسید و خواب را تعبیر کرد ، جایزه ی بزرگی از دست پادشاه گرفت اما هنگامی که خواست هدیه را تقسیم کرده و بخشی را به همسایه اش تقدیم نماید دچار تردید شد و از این کار صرف نظر کرد . باردیگر پادشاه خوابی دید و از او خواست که تعبیر نماید . اما او که به عهدش وفا نکرده بود درابتدا خجالت کشید نزد همسایه برود اما چون چاره ای نداشت بالاخره نزد او رفت از کار خود عذر خواهی نمود و به او قول داد هر چه از دست پادشاه بگیرد نیمی را به او ببخشد . مرد همسایه هم گفت : پادشاه از تو می خواهد به او بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است ؟ به او بگو زمان قوچ . جوان هم نزد پادشاه آمد و خواب را تعبیر کرد و این بار نیز جایزه ای از دست پادشاه گرفت اما باز سهمی را به همسایه نبخشید . بار سوم پادشاه خوابی دیگر دید و از او خواست که آن را تعبیر نماید . او هم با شرمندگی بسیار پیش همسایه آمد و از او یاری طلبید و به او قول داد هدیه پادشاه را میان خودش و او تقسیم نماید . مرد همسایه گفت : این بار هم پادشاه از تو می خواهد که بگویی خوابش مربوط به چه زمانی است . بگو مربوط به زمان میزان و عدالت . جوان هم وارد قصر پادشاه شد و خواب اورا طبق گفته ی مرد همسایه تعبیر نمود . پادشاه هم او را مورد تفقد قرار داد و هدیه ای به او بخشید . جوان این بار به عهدش وفا کرد و نزد همسایه آمد و از او خواست که نیمی از هدیه را برای خود بردارد . مردعالم گفت : زمان اول ، زمان گرگ بود که تو یکی از آن ها بودی . زمان دوم ، زمان قوچ بود که تصمیم به کاری می گیرد اما انجام نمی دهد ،تو نیز همچون آن حیوان بودی که تصمیم گرفتی اما انجام ندادی . اما اکنون زمان عدالت و میزان است که در آن قرار داشته و می خواهی به عهدت وفا نمایی ولی مالت را بردار و برو که من احتیاجی به آن ندارم .
(برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓