شبتون زیبـ🌙ـا و فرداتون پر امید
📚 رمان
#وقت_دلدادگی
قسمت 71
آتشی که از درون بلند شود بدتر می سوزاند.جگر سوز است.سخت است بدانی مرگ یک نفر نزدیک است و بنشینی کنارش و لبخند بزنی.کاش هزار بار خانه و شرکت و سرمایه اش را از دست می داد اما فاخته را نه.....دیشب را یک لحظه چشم روی هم نزاشت.باید فاخته را می دید....اما پای رفتن نداشت....اینکه برود و با او به جای عید و بهار و خانه و عروسی و لباس عروس ،بنشیند و درباره بیماری ،سرطان و مرگ حرف بزند.از این به بعد همین بود. باید راجع به حال فاخته حرف می زد.با دستانی لرزان زنگ خانه پدر را فشار داد. کاش خانه نباشند و او قاصد خبرهای بد نباشد.اما سریع در باز شد.با پاهای لرزان وارد حیاط بزرگ خانه شد.تابی که برای دوقلوها بسته بود.درخت سیب و گیلاسش امروز ،فردا شکوفه می داد و قاصد پیام نوروز میشد. بهاری که برای نیما خزان بود.ایستاده بود وسط حیاط و همه جا را نگاه می کرد. چشمش به طبقه خالی بالا افتاد.دوباره اشک کاسه چشمانش را پر کرد.خانه هنوز پر نشده باید خالی می ماند.از دلش گواه بد می گذشت. با خود فکر می کرد فاخته برود، در خانه خودش باید عزاداری کرد.آه فاخته زیبایش رفتنی بود. صدایی او را از قعر کابوسهای واقعی بیرون کشید
-نیما.. مادر چرا نمی یای تو.. چرا اونجا ایستادی
فقط نگاهش کرد.پاهایش خشک شده بود.نه نمی توانست ..نمی توانست بگوید
یک قدم عقب رفت. مادرش آرام از پله ها پایین آمد.
-نیما! مادر چته پسرم؟ بعد این همه مدت چرا با فاخته نیومدی
باز هم نام فاخته و دل بی تابش.دوباره بغض لعنتی داشت خفه اش می کرد.مادر دیگر به او رسیده بود و ترسیده به چشمهای نیما نگاه می کرد.دستانش را به بازوهای نیما گرفت
-چته مادر!این چه حالیه
آب دهانش را قورت داد تا بلکه بغض لعنتی راحتش بگذارد اما بدتر،هی بزرگ و بزرگتر میشد.با صدایی که از ته چاه در می آمد
-مامان
-چیه مادر....چی شده
اشکش سرازیر شد.به چهره ترسیده مادرش نگاه کرد.فقط با هزار جان کندن نام فاخته را به زبان آورد
-فاخته
-فاخته ...چی مادر...
همانجا روی زمین نشست.صدای پدرش را از دور شنید
-زهرا ....چه خبره اونجا....چرا نمی یان تو
بازوی نیما را گرفت
-پاشو مادر...پاشو بریم تو درست و حسابی حرف بزن ببینم چی شده
با زور از جایش بلند شد.حتی خاک لباسهایش را نتکاند
وارد خانه شد و با سر سلامی به پدر داد.آرام روی مبل رو به روی پدر و مادرش نشسته بود.چشم دوخته بودند به نیما تا حرف بزند.چند دقیقه ای در سکوت گذشت
-بگو دیگه مادر....فاخته چش شده....مریض شده..دختر ضعیفه هی تند تند مریض میشه....
چشمهای د ردناکش را مالید و دوباره خیره شد به آنها.
نگاهش را به دستهایش داد
-سرطان ....سرطان داره
مادرش محکم بر گونه اش زد
-یا فاطمه زهرا
دیگر مهم نبود همه اشکهایش را ببینند
-قراره نباشه....قراره زود بره ...کم کم مثل شمع آب بشه...بعد میشه مثل یه تیکه گوشت گوشه خونه...اونقدر زجر می کشه تا چشماشو ببنده....راهی بلدی بابا...بهم نشون بده ... بگو من بدون فاخته باید چی کار کنم
پدر دستی به محاسنش کشید.اشک را در همان پشت پرده چشمانش مهار کرد
-توکلت علی الله...حالا که هست باباجان...داره نفس می کشه.....فعلا رو بچسب پسرم....چرا همش به بعدش فکر می کنی...الان نباید دست رو دست بزاری و آیه یاس بخونی...باید الان مرد و مر دونه دستاشو بگیری...تو نباید بیشتر اشک چشماش باشی که...باید با خیال راحت بهت تکیه کنه...اصلا الان کجاست این دختر.تنهایش گذاشتی برای چی بابا جان
اشکش را پاک کرد.مادرش آرام اشک می ریخت
-سخته بابا....خیلی سخته..می ترسم...می ترسم کم بیارم
-پسر من اهل کم آوردن نیس...مثل کوه باید باشی نه مثل یه تپه شن و ماسه. ...الان پس وقت امتحان خود ته...ببین می تونی قوی باشی یا نه...باید باهاش روبرو بشیم....با واقعیت زندگیت روبرو شو نیما جان....فاخته الان به یه نیمای محکم نیاز داره..تو خودت بیشتر وادادی. ..برو دست شو بگیر..پاشو پسر جان. پاشو دست دست نکن.
ادامه دارد...
@dastanvpand