اواخر ترم بود که بسته پستى بزرگى از طرف مادرم رسید. وقتى رسید بسته را امضا کردم، با عجله بسته را که پستچى زحمت کشیده و برایم تا بالا آورده بود، باز کردم. پر از لباس بچه و وسایل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زیبا، زیرپوشها و بلوزهاى کوچک، پتویى نرم و صورتى، یک ساك وسایل بچه، شیشه هاى شیر در اندازه هاى مختلف، ظروف غذا خورى، عروسک هاى مختلف، یک آغوش زیبا براى حمل بچه، یک بسته کوچک هم براى گلرخ به همراه نامه اى که در آن از اینکه خودش کنارم نیست اظهار تاسف کرده بود. با شادى وسایل را به اتاق کوچک و خالى خانه مان بردم و از همان لحظه آن اتاق، اتاق بچه نامیده شد.سهیل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده بود تا تخت و کمد و دیگر وسایل بچه را به سلیقۀ خودم بخرم.حسین، هر دو هفته یکبار مجبور بود به دکتر احدى سر بزند و معاینه کامل شود، تا داروهایش عوض و یا تجدید شود.هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دکتر احدى و یک دکتر دیگر بود که تا حد ممکن، بیمارى اش را کنترل کنند. سحر همچنان در تردید و شکى جانکاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اینکه مادر و پدرعلى را نگران کند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على رفتنى است. اواخر ترم بود که به خانه مان آمدند. علی دیگر شناخته نمی شد، از فرط لاغري و رنگ پریدگی مثل یک جسد شده بود. موهاى ابرو و سرش دیگر حسابى ریخته بود. ریش و سبیلش را هم خودش تراشیده بود. سحر هم لاغر و تکیده شده بود. وقتى با خبر شد که حامله ام، آهى ازحسرت کشید: - خوشا به سعادتت مهتاب، على داره جلو چشمام آب مى شه و هیچ کارى از دستم برنمى آد. اى کاش حداقل منهم یادگارى از او به همراه داشتم. یک بچه!... اما هر بار حرفش پیش مى آد على عصبانى مى شه و مى گه تکلیف خودمون معلوم نیست، بچه بیچاره رو هم حیران و ویلان کنیم؟!آن شب لحظه اى صداى على را که با حسین حرف مى زد از داخل آشپزخانه شنیدم. - حسین، براى بچه ات حتما تعریف کن که پدرش و دوستانش چه کردن و چه بودن! دلم مى خواد على رغم فضایى که الان بوجود آمده و جوانها فکر مى کنن ما باهاشون خصومت شخصى داریم، بهش بگى که ما به عشق بچه هاى ایران و مادر و پدراش، شهرها و روستاهاش، جلو رفتیم و سینه سپر کردیم. تازه باخبر شدم چند نفر دیگه از بچه ها هم شیمیایى شدن، تازه به این فکر افتادم که نکنه ماسکهاى ما خراب بودن؟ یا شاید تاریخ مصرف آمپول ها گذشته بود؟... یا اصلا آمپول و ماسک فقط براى دلگرمى ما بودن و هیچ تاثیرى نداشتن؟... هان؟آن شب در فکر حرفهاى على بودم و از ته دل دعا مى کردم معجزه اى بشود و على دوباره همان على سابق شود. طاقت نگاههاى مظلومانه او و صورت نگران سحر را نداشتم. با دلى خون و چشمى گریان به رختخواب رفتم و کنار حسین خوابیدم. آخرین امتحان را هم با بدبختى و مصیبت پشت سر گذاشتم، لیلا به دلیل سقط جنین چند واحد را حذف کرده و ترم پیش از ما عقب افتاده بود و باید ترم تابستانى هم چند واحد برمى داشت، تا بلکه درسهایش تمام بشود. اما من و شادى دیگرراحت شده بودیم، پروژه پایان ترم را هم عملا به دست شادى سپرده بودم و خودم فقط استراحت مى کردم. از وقتى حامله شده بودم، خوابم زیاد شده بود و بیدار نشده، دوباره مى خوابیدم. اواسط تابستان بود و هوا گرم شده بود. پنجره را باز گذاشته بودم و خودم زیر ملافه اى نازك، خوابیده بودم. هنوز کاملا به خواب نرفته بودم که با صداى باز شدن درآپارتمان از جا پریدم، ترسان پرسیدم: کیه؟صداى حسین بلند شد: سلام، منم عزیزم. نترس... بلند شدم و در جایم نشستم. حسین جلو آمد و صورتم را بوسید. به چشمان غمگین و سرخش نگاه کردم و پرسیدم: این وقت روز خونه چه کار دارى؟از جا بلند شد و به طرف کمد لباسها رفت: هیچى...از تخت پایین آمدم و دست روى شانه حسین گذاشتم: حسین چى شده؟...با این سوال، ناگهان بغضش ترکید و بریده بریده گفت: على... رفت.ناباورانه به چشمان بارانى اش زل زدم، لحظه اى صورت مظلوم و نگران سحر جلوى چشمم، مجسم شد، زیر لب گفتم:واى! واى! بیچاره سحر... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662