🚩
#رکسانا
#قسمت_سوم
خونه همون توی زعفرانیه بود و حدود نیم ساعت بعد رسیدیم و تا من پیچیدم جلو داره خونه واستادم که از طرف مانی یه دختر حدود بیست یکی دو ساله جلو اومد! مانی هنوز داشت به من غر میزد و حواسش به اون طرف نبود!من داشتم از اون طرف نگاه میکردم! نشناختمش! فکر کردم میخواد از پیاده رو رد بشه و من جلوش رو گرفتم! داشتم همین جوری نگاش میکردم که مانی گفت:
-حواست کجاست دارم با تو حرف میزنم!
-یه دختر پشت سرت واستاده!
یه نگاه به من کردو یک لبخند زد
-دروغ میگی مثل سگ!
-به جون تو
-به جون تو چی؟
-یه دختر خانم پشت سرت واستاده!
کم کم لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت:
-بیشتر ازش بگو!
-خوب برگرد خودت ببین!
-خوب میدونم داری دروغ میگی ولی همین رویای دروغ هم برام قشنگه! مخصوصا از زبون تو آدم برفی شنیده بشه!
-عجب خری هستی؟!
مانی- خوب حالا بقیش رو بگو!
-بقیه ی چیرو؟ یه دختر خانم درست پشت شیشهٔ ماشین واستاده!
بازم خندید و گفت:
-موهاش چه رنگیه؟ چی پوشیده؟ خوش کل یا نه؟ بگو دیگه!
یه مرتبه دختر چند بار زد به شیشه که مانی از ترس پرید بغلمو گفت:
- وای خدای مهربون داره چه اتفاقی میفته؟!
هم خندم گرفته بود هم جلو دختره زشت بود!
-خجالت بکش مانی!
همون جور که تو بغل من بود آروم سرشو برگردوند طرف شیشه تا دختررو دید زود گفت وای لولو پسر عمو جان نزاری این منو بخور ها! هولش دادم اون طرف شیشه رو دادم پائین. یک دختر بلندو قشنگ بود با یک روسری آبی که مثل شال انداخته بود رو سرش یک روپوش آبی خیلی کم رنگ تنش بود. تا شیشه اومد پائئن سلام کرد. اومدم جوابشو بدم که مانی زود گفت: خواهش میکنم مزاحم نشید! یک مرتبه من خندم گرفت سرمو انداختم پائئن که دختر بیچاره با تعجب گفت: به خدا من قصد مزاحمت ندارم!
مانی- دارین اذیتمون میکنین!
دختر که سرخ شده بود گفت: معذرت میخوام اما من فقط یک پیغام براتون دارم تازه اگه........ مانی- میخواین شماره ای چیزی بهمون بدین؟ من که نمیگیرم!
دختر- نه به خدا!! یعنی من اصلا....... مانی- حالا هل نشو! شماررو نوشتی رو کاغذ یا باید حفظش کنیم؟ وای که اصلا الان مغزم آمادگی نداره
دختر- شماره نمیخوام بدم به خدا! دیدم طفلک الانه که گری ش در بیاد زود گفتم: چه فرمایشی دارین خانم؟
آب دهنشو قورت دادو آروم گفت: ببخشین من دنبال آقای هامون مانی شباهنگ میگردم که با مشخصاتی که بهم دادن فکر کردم شما هستین!
مانی- اگه راست میگی شماره شناسناممون چنده؟
دختر خندش گرفت زدم تو پهلوی مانی تا خواستم از ماشین پیاده شم مانی داد زد گفت: نرو پائین میخوردت!! این دفعه دختره غش کرد از خند
پیاده شدم رفتم طرفش گفتم: من هامون هستم ایشون پسر عموم مانی... دستشو دراز کرد همون جور که باهم دست میداد گفت:
حالتون چطوره؟ من رکسانا هستم.
ممنون حال شما چطوره؟
رکسانا- مرسی خوبم هر چند اولش ترسیدم هل شدم!
باید ببخشید مانی یک خورده شوخه!
رکسانا- یک خورده؟
امرتونو بفرماید گفتید پیغامی برای ما دارین!
برگشت طرف مانی که هنوز تو ماشین نشست بود نگاه کرد من هم به مانی اشاره کردم گفتم:
چرا پیاده نمیشی؟
مانی- میترسم نمیام
رکسانا زد زیر خنده یک چشم غره به مانی رفتم که آروم در رو باز کرد پیاده شد گفت: من پیاده شدم اما اگه پیغامت از این پیغامهای سر خشک بی روح باشه در میرم میرم تو ماشین دوباره!
رکسانا همون جور که میخندید گفت: نه! اتفاقا یک پیغام خوبه! فقط اگه میشه بریم یک جای که کسی نباشه.
کجا مثلا؟
مانی- بریم تو صندوق عقب! هیچ کس توش نیست
من زدم زیر خند رکسانا که اشک از چشماش میومد! یک چپ چپ به مانی نگاه کردم که رکسانا گفت: منظورم بریم جای که راحت بتونیم صحبت کنیم.
خوب تشریف بیارین منزل!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓