‍📚 رمان قسمت80 ‍‍ از اول هم که زیاد از او خوشش نمی آمد اما از مرگ نوید به اینطرف اصلا با او حرف نمی زد.آن روز کذایی نوید از سهراب ماشین او را قرض کرد اما سهراب هیچ وقت اشاره ای به خرابی چرخ ماشینش نکرد.هر چند علت تصادف سرعت بیش از حد نوید بود اما در رفتن چرخ ماشین باعث انحراف ماشین در جاده شده بود.البته آتش ناراحتی اش فرو کش کرده بود اما باز هم دیگر تلاشی برای بر قراری ارتباط با او نمی کرد.حتی سلامش را جواب نمی داد.این اولین جواب سلامی بود که در این دو سال و نیم داده بود. هر کدام بدون حرفی به کارشان مشغول شدند حاج خانم هم نشسته بود و تکه های گوشتهای قربانی را جدا می کرد و تقسیم میکرد برای پخش بین در و همسایه.سهراب کارش را زودتر تمام کرد و بلند شد.حاج خانم به رویش لبخند زد -دستت درد نکنه مادر.بشین چای بیارم -مرسی ...برم پایین نیما هنوز هم سرش به کار گرم بود و نگاهش نمی کرد -کار دیگه با من نداری نیما مخصوصا نامش را صدا کرد تا او را نگاه کند.کمی نگاهش کرد و تکه ای گوشت در لگن انداخت -نه دستت درد نکنه -کاری نکردم.به هر حال پایینم.کاری بود خبرم کن فقط با سر تایید کرد.او هم بی سر و صدا گذاشت و رفت.صدای حاج خانم بلند شد -میگم مادر.این کینه شتری تو تموم نشد....نمی خوای آشتی کنی... بدون اینکه به حاج خانم نگاه کند تکه ای دیگر گوشت در لگن انداخت -من باهاش قهر نیستم فقط حوصله حرف زدن باهاش رو ندارم -قربونت مادر.بیا و تموم کن این جوونم از عذاب وجدان در بیاد... از کار کردن ایستاد و نگاهش کرد -خب من چی کار با اون دارم.نکنه قراره این جام بیایم هی زیر گوش من از خوبی سهراب خان بگی با حرص بلند شد -اوف....با تو هم نمیشه دو کلوم حرف زد....مثل چی می پری به آدم بلند شد و به آشپز خانه رفت.صدایی از اتاق نامش را صدا می کرد. سریع بلند شد و به اتاق رفت.فاخته به رنگی پریده دوباره شیشه قلبش را خراش داد -موبایلت هی زنگ می خوره به شماره روی گوشی نگاه کرد و پاسخ داد -جانم جناب وحدت -جناب پورداوود سلام.میگم این طلبکارات رو هم از اینجا جمع می کردی.فلنگو بستی رفتی این آقا اومده اینجا دادو بیداد و آبرو ریزی.میگه پول ازت طلب داره از عصبانیت محکم به پیشانیش زد.کاملا فراموشش کرده بود حتی شماره را به به پدرش هم نداده بود -ایشون شماره منو دارن برای چی اومدن اونجا.شرمنده واقعا -من نمی دونم آقا.بیا دهن این بی فرهنگ رو ببند من حالیم نیست چشمی گفت و سریع گوشی را قطع کرد.رو به فاخته کرد که نگران نگاهش می کرد -برم زود می یام باشه.فقط قول بده یه چیزی بخوری -دعوا نکنیا حق به جانب نگاهش کرد -دعوا کدومه.. .برم ببینم مرگش چیه آرام گونه اش را بوسید و از اتاق بیرون رفت.مادر هم داشت دنبالش می رفت و به سفارشات نیما گوش می کرد.کفشهایش را پا کرده بود تا برود که زنگ خانه به صدا در آمد. در را سهراب که در حیاط بود باز کرد.با دیدن قوم تاتار که امروز آوار شده بود، زیر لب غرید -همینو کم داشتیم خاله ملوک و سارا دختر خاله اش بودند که با عجله از پله ها بالا آمدند.خاله ملوک به طرف حاج خانم رفت -خواهر آدم، نباید تو ناراحتی بهش بگه.باید از مردم بشنوم سارا نگاهی به نیما انداخت -خدا بد نده نیما متعجب پرسید -چی رو بد نده صدای خاله اش را شنید -وا خاله جان.پنهان کاری برای چی،مگه ما غریبه ایم یا دشمن کفشهایش را در آورد و بدون تعارف تو رفت.نگاهی به مادرش انداخت.او هم شانه هایش را بالا انداخت و داخل رفت.پشت سرشان او هم داخل شد. خاله ملوک به سفره پهن شده وسط هال نگاه کرد -خوب کار کردین قربونی کردین.بلا به دور باشه چادرش را در آورد و روی مبل نشست و با ناراحتی به نیما زل زد -لاغر شدی خاله.. نه که خیلی چاق بودی...دورت بگردم...خیلی سخته دستش را روی قلبش گذاشت و خودش را با ناله ای کوتاه تکان داد.سارا هم کنار مادرش نشست -از خواهر شوهرم شنیدم...تو بیمارستان دیده بود شما رو...نمی دونی چه حالی شدم @dastanvpand